Wednesday, June 20, 2007

زمین دیری ست که چه دیوانه خانه ای بوده است ... نیچه ...


Payam || 2:40 AM ||

Thursday, May 10, 2007

پاره هایی از تاملات مارکوس اورلیوس :

- در گذارت از یک کار به کار دیگر به خدا بیندیش و هچون او از یک چیز کسب لذت کن و در آن بیاسای
- مرگ ، توقف درک محسوسات است از راه حواس و نیز توقف برانگیختگی شهوت و سرگشتگی اندیشه و خدمت به تن .
- مایه ی شرم ، روان است که پیش از دیگری در زندگی تسلیم می شود ، هنگامی که تنت هنوز تسلیم نشده است .
- هشیار شو و به خود بازآی . چون خود از خواب بیدار شوی و دریابی که آنچه می آزردت تنها رویا بوده ، به بیداری نیز چنان که به آن رویاها می نگریستی بنگر .
- دزدان ، پدرکشان و ستمکاران چه شادمانی ها که نکرده اند .
- دریاب که به نامردان چنان نیندیشی که اینان به مردان می اندیشند .

خدا ديشب مرد از خنده
بی نفس از نعره
از خنده
صبح که شد خورشيد افتاد
ابر باريد

نگاهش خيره به انسان
در مرگش
ارضا شد !
........................ حسام ...


Payam || 5:05 AM ||

Sunday, March 11, 2007

قحبه خواهر مادر می گوید که در آسمان غیر این افلاک و این کره ی خاکی که من می بینم بیرون از آن چیزی وجود ندارد ... ای سگ چون می دانی که نیست ؟ آسمان را ورژ ورژ پیمودی همه را گردیدی که خبر می دهی در او نیست ؟ قحبه ی خود را که در خانه داری ندانی ... آسمان را چون خواهی دانست ؟ ... حضرت مولانا ...


Payam || 3:51 PM ||

Friday, February 16, 2007

دوتا اصل ... دوتا قانون ... دوتا همیشه :

- میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ای هست ...

- همیشه خراشی هست روی صورت احساس ...

دیدی ؟


Payam || 5:44 PM ||

Tuesday, February 06, 2007

نشانم نداد
از لا از لای دستها
از بازی بازیچه ها
از آنجا / از من
از حتی / از تنها ماندی
از راستی زندگی کنیم
از ببین من دلم می خواست
از دلت کنده ام دلباز
از دلیل این دالها
از گفتم کار نیمه خدایان نیست
از دروغ گفتم ببخش
از اینجا که تو
از ازدحام و / تراکم
از کتابی نوشتن و از از گفتن
از از به از
تکرار می کنم
پیام نرسید


Payam || 12:15 PM ||

Sunday, January 21, 2007

خورشید که بالا می آید
مغازه های شهر
کروکر می خندند ... رجب بذرافشان


Payam || 2:57 PM ||

Tuesday, December 26, 2006

"در اینجا شما شاهد بزرگترین فیل جهان به استثنای خودش هستید ." یادداشتی در غرقه ی یک نمایشگاه ...( نقل نیچه از سویفت )


Payam || 6:30 PM ||

Saturday, December 16, 2006

تانكها


تانک‌ها از آن طرف آمدند
تانک‌ها از اين طرف رفتند
تانك‌ها بوي ليلا گرفته بودند

بگذار دستهایم دور کمرت پیمان برادری ببندد
و لبهایم روی کسی شبیه خودش از حال برود
این همان آغوشی است که "عاصف" می‌خواست
و " امان الله" شاید
بگذار به گند بکشد این شعر
امشب هم آغوش توام

داشتم می‌گفتم
در افغانستان پرنده‌ها از ارتفاع ِ عمیقی پرواز می‌کنند
مِین‌ها بچّه‌ها را دوست دارند
بچّه‌ها مین‌ها را دوست دارند
در افغانستان
پرنده ها در ارتفاع عميقي پرواز مي‌كنند

قرآن بخوان
و این فیلم بوی همجنس‌بازی می‌دهد
لطفاً...

خفه شو، خفه
اصلاً به تو چه؟
" فلسطینی خانه ندارد
تانکها بوی لیلا می‌دهند"
تو فقط یک شعری
که وقتی تمام می‌شوی
برایت دست می‌زنند.
.
.
الیاس علوی (شاعر افغانی )


Payam || 2:31 AM ||

Friday, December 08, 2006

مرگ سر می رسد : می بایست که از آن بهراسیم اما اگر می توانست که با ما بماند ولی مرگ یا سر نرسیده یا آمده و بر ما گذشته است ... سنکا


Payam || 12:21 AM ||

Saturday, December 02, 2006

حالا یک عده حامله می شوند و این شعر به یکی از شکمها خندید
آقای رئیس جمهور
سلام علیکم
بدینوسیله از حضرت عالی تقاضا می شود که شخصا تحقیق کنید و خلاصه اینکه ما بی صبرانه منتظر تولد پسر پنجاه و دو ساله ای هستیم که یک شب باد او را با خود برد ...
با سپاس فراوان تشکر کرد
رونوشت که همه ببینند و این همان چیزی بود که باعث چیزهایی شد که می خواهم بگویم
یک شب بارانی بود
مرد بابا بود و داشت همانطور که توی کتاب فارسی نوشته می آمد
و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد
حالا جالب اینجا بود که رحیم آقا که تازه یک دکان بقالی دیده بود داشت تخمه می شکست
آن تصویر و این تصویر باعث شد که این متن منطق سینمایی پیدا کند
بلیط ها را بفروشید این به نفع شماست .... سازمان مبارزه با بیلیطها .
پیامهای بازرگانی که پخش شد سالن تاریک بود
این آقا هم نشسته بود اونجا – اکبر آقا از همونجا جا رو نشون بده
- اینجا ( . )
– ممنون
و اینطور ادامه داد :
آن شب همه ی سالن خالی بود به جز اینجا و آنجا
کسی که بیرون از محوطه بود صدایی شنید :
- اصلا نمی شنوم چی می گی!!
کسی که بیرون از محوطه بود شک کرد
اول به خودش
دوم به آین آقا
سوم به این مرد
چهارم به قاضی که داشت به شهادتش گوش می کرد
- ادامه بدهید
- من دیگر نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم
قاضی برگه ی دستور پیگیری رئیس جمهور لای انگشتهایش بود :
- شاید چاق شده است! (به شکم مرد زل زد )
دیگر نمی شود ادامه داد یعنی میشه اما وقت نیست
من دیرم شده
پایان کار به جایی بند می شود
اینجا
(فدرس ساروی)


Payam || 9:58 PM ||

Monday, November 27, 2006

هر زن که بخواهد خود را در شمار عاقلان جا بزند فقط نشان می دهد که دیوانه ای مضاعف است ... ولی از آنجا که وظیفه ی مرد آن است که امور اجتماعی را به پیش ببرد ژوپیتر به وی کمی بیشتر از یک اونس تمیز و ادراک عطا کرد ... اراسموس


Payam || 2:08 AM ||

Tuesday, November 21, 2006

" هر کس به قدر عظمت آنچه با آن زورآزمایی می کرد بزرگی یافت ، آنکس که با خود به جنگ برخواست به اندازه ی خود بزرگ شد ، آنکس که با جهان به جنگ برخواست به اندازه ی جهان بزرگ شد و آنکس که با خدا زورآزمایی کرد او از همه بزرگتر بود ... اما خدا عشق است و برای من چنین خواهد ماند زیرا خدا و من در این جهان زمانمند نمی توانیم با یکدیگر سخن بگوییم ، زبان مشترکی نداریم " سورن کیرکگور


Payam || 9:43 PM ||

Sunday, November 12, 2006

ریخت روی شانه
دارد می لرزد دلم خانم
می شود به دستهایم گیر کنی
اجازه داری آب را بخوری
حتی اینکه چیزی نیستی
منظورم شما بود
و تخم مرغها را چید
- شانه ای برای شما
(اینجا به کجا که نمی رسید ! )
راه را به سه یک می بندیم
_ باید گذشته باشی _ نه _
اینجا نیستم
و چیزی یک در میان نیست!
توی گوشم :
رویش را بنویس
چند بار!!!
حرف را نه زن نه می میرد
چه را توی دهان گذاشت
و چند دست رعنا
توی قابلمه ات
قابله ام
قابلمه اش
قابلمه
قابله شما را ...
پر از آدم و ترمینال
این منم ا و این تویی ا
- من دهاتی هستم پرفوسور !!!!!
و بعد آرام ... می دانی ؟
از توی دهان تف می آید
هی !! دختر
بادامت را بشکنیم


Payam || 9:32 PM ||

Saturday, November 04, 2006

از کسانی که فکر می کنند همیشه حق با آنان است بیزارم ! مخصوصا وقتی که حق واقعا هم با آنهاست ! ( نیچه!)


Payam || 11:21 PM ||

Wednesday, October 25, 2006

دستم درد می کند
قسمت آرنج ،همین بود
هرچه خدا بخواهد
فقیر محتاج نیست
حتی دیروز
خواستم گل رویت بچینم
بستگی داشت
به چیزی مضاعف
به استناد من
به جبر و معادله
بی خیال
بدون تخیل
سهراب ساده بود
فکر می کرد فکر می کرد
باید دید
حتی شنید
لمس کرد
بویید
اما ! دخترم
بابا را ببخش
برای جورابهایت پا نداشت ...


Payam || 5:08 PM ||

Tuesday, October 10, 2006

انسان همواره موجودی بالقوه است تا هنگام رسیدن به پایانش ، چرا که همواره چیزی در وجودش معلق است ، ما همواره در حال شدن هستیم و حتی تا وقتی یک ثانیه از حیاتمان باقی است این امکان وجود دارد که جزیی معلق در ما آشکار شده و همه چیز را تغییر دهد ... حذف آنچه در هستی انسان معلق است برابر است با نیست کردن کل هستی او چرا که او یک موجود در حال شدن است که به " کل بودنش " نرسیده است ... هایدگر معتقد است که اگر کسی به چنیین کاری موفق شود پس از آن به ضایعه ای مطلق در – جهان – بودن تبدیل می شود و دیگر در مقام باشنده هرگز هستی را تجربه نمی کند ... به اینها فکر می کنم و به یاد نیچه می افتم در سالهای پایانی عمرش ... به سالهایی که روی یک صندلی در یک تیمارستان روانی سپری کرد ... به جمله ی عجیب او در کتاب چنین گفت زردتشت : " جان ناب از قهرمان می پرسد : گرانترین بار کدام است که آن را بر دوش کشم تا از نیروی خویش خرسند باشم ؟ ... آیا این نیست که آدمی از خود اختلالی بروز دهد که دیوانگی بر فرزانگی اش چیره شود ؟ " و به یکی از جملات عجیب دیگر او فکر می کنم که روزی به سختی در دوران دیوانگی اش بر کاغدی نگاشت : " به زودی کاملا از وجود خود امتناع خواهم کرد " ... به اینها فکر می کنم و به اینکه چه توصیفی بهتر از نگاه هایدگر ده سال پایانی عمر او را توجیه می کند ؟ او پیش از مرگش مرده بود چرا که دیگر در کلیت خود شده بود ، او دیگر یک باشنده یک موجود در حال شدن نبود ، او شده بود! دیگر چیزی معلق چیزی نشده جایی برای تکامل وجود نداشت و پس از آن او دیگر یک ضایعه در – جهان – بود ....


Payam || 10:34 PM ||

Wednesday, October 04, 2006


خواهش می کنم
به حدود حاشیه وارد نشویم
چیزی که از رویش پریدم
فانزل علی قلوبنا
و کل این بند زدگی ها
خواهش می کنم
از زیر توی میکروسکپ نگاه می کند
هیولای ذره بینی
خواهش می کنم
من دارم تقسیم میوز می شوم
شاهد هم دارد
خواهش می کنم
کارهای این آقا را به من واگذار کنید
و کشته ام هر آنکس را که نمرد
خواهش می کنم
بادام هم زمینی دارد
مناسب حالت نیستم
مخت را قرض می دهی روی پشت بام هوا کنم
من عصبی هستم
سهم من ریخته به حسابت
شجاع شده ای
و روی دست من بلندتر شده ای
خواهش می کنم
کل ماوقع روی زمین نشسته ام
خواهش می کنم
آری ، آری می گوید
حماسه ریخته روی جالیز خیار
خیال می کنی موجودی اساسی می خواهد تو را بخورد
مسدر لولو خورخوریان
و جا نمازش را پس از شستشو
روی بند بازی می کند
خواهش می کنم
من دارم با شما راه می آیم
تا پای ساعت و کمی هم در اطراف شهر گردش می کنم
حتی می خندم
آقایان
پایتان را به اندازه ببندید !
از روی دست هم
– بنویسید بابا
دارم اشاره می کنم
انگشتم را بگیر
خدای پر کنده / کشتار روز
موجود است


Payam || 9:04 PM ||

Friday, September 29, 2006

حیوانی که نور شمع را ببیند و خود را به آن نزند هرچند که به او آسیب آن سوختگی می رسد او پروانه نباشد و اگر پروانه خود را به نور شمع می زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد ... پس آدمی که از حق بترسد و جستجوی آن ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حقی را درک کردن آن هم حق نباشد ... و آدمی آن است که بی آرام و بی قرار است از برای یافتن حقیقت و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد ... " حضرت مولانا – فیه ما فیه "


از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ...


Payam || 9:17 AM ||

Tuesday, September 26, 2006

تو به خاطر شب می گریستی ، اکنون شب فرا رسیده است ، پس در تاریکی گریه کن ... " پایان بازی – ساموئل بکت "


Payam || 1:15 AM ||

Sunday, September 24, 2006

چند ساعت دیگر پیاده در امتداد تجن و وسط پیاده رو های شلوغ و چند ساعت بعد از نیمه شب در ساکت و خلوت همان پیاده رو ها راه بروم ؟ چند پاکت دیگر سیگار ؟ چه مقدار دیگر باید هیزم جمع کنم و چند ساعت دیگر خیره شوم به شعله ها و تنه ی ساقه هایی که خاکستر می شوند و وسط جنگلی از تنه های قد برافراشته میان اجاق سنگی فرو می ریزند ؟ همیشه می دانستم که نباید با پرسشهای بنیادی درآویخت اما آیا دانستن در گذشته نیز من را از پای گذاشتن در مهلکه های دیگر بازداشته بود؟ حالا من چه کنم ؟ با پرسشهایی که پاسخ آنها در سر حد مرزهایی قرار دارد که پای گذاشتن به آنجاها را بازگشتی نیست ! پاسخی را که آن را در محدوده ای از امکان هستی می یابی که دیگر پرسشهای مربوط به آن پاسخ نه تنها دیگر بنیادی نیستند که حتی دیگر لزومی نیز ندارند ! اما مثل خوره به جانم افتاده : هر کس مجبور است به صورت بالفعل مرگ خودش را به عهده بگیرد یعنی خودش در مرگ خودش بمیرد ، مرگ تا آنجا که مرگ است اساسا برابر است با : " مرگ خود من " ... و به این ترتیب مشخص می شود که مرگ هر کس از ابتدای هستی او از آن او بوده و بخشی از بودش و هستی اوست ، مرگ و نیستی امری است مطلقا متعلق به هستی انسان و مرگ تنها هنگامی که فرا می رسد در رسیدنش بی خود می شود و می میرد ... ما بعد از مرگ فقط دیگر " زنده " نیستیم ، اما به راستی پیش فرضی که می گوید تنها امکان " هست " بودن " زنده " بودن است از کجا آمده و تا چه حد معتبر است ؟ اینکه پایان جزء زنده ی ما برابر است با نابودی و نیستی ؟ آیا " هستها " به صورت زیرساختاری همگی دارای شکل یکسانی از " هستی " هستند ؟ آیا تنها از راه " زنده " بودن امکان " هستی " وجود دارد ؟ آیا نیستی به سادگی تنها شکلی دیگر از هستی نیست ؟ آیا هایدگر به حق است آنجا که " هستی " را از " هستها " جدا می کند ؟ حالا من چه کار کنم ؟ ... خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که بدون توقف ، تخته سنگی را تا قله ی کوه بغلتاند و سپس تخته سنگ از آنجا با سنگینی خود دوباره فرو می افتاد ...


Payam || 1:12 PM ||

Wednesday, September 20, 2006

میشل دومونتین وحشت از مرگ را با وحشت از آزادی برابر می داند و معتقد است که کسی را که از مرگ نمی هراسد هرگز نمی توان به بندگی کشید او معتقد است که هیچکس پیش از موقع خویش نمی میرد و زمانی را که ما بعد از مرگ خود برای ادامه زندگی از دست می دهیم همان اندازه به ما تعلق ندارد که زمانی که پیش از تولد ما گذشته است ، سپس برای کاستن از وحشت مرگ می گوید :

" اگر به اندازه ی یک روز زندگی کرده اید ، همه چیز را دیده اید ... یک روز با همه ی روزها برابر است ، نه نور دیگری هست و نه ظلمت دیگری ... این خورشید ، این ماه ، این ستارگان و این صور فلکی همان ها هستند که اجدادتان از آن لذت برده اند و نوادگانتان از آنها بهره خواهند برد ... هر قدر هم که بر طول زندگی تان اضافه شود باز از مدت زمانی که در آن مرده خواهید بود کاسته نمی شود ،این همه پوچ و بیهوده است چرا که آنقدر در حالتی که این همه از آن ترس دارید – حالت مرگ – به سر خواهید برد که گویی در شیرخوارگی مرده اید ... چرا این همه از آخرین روز حیاتتان می ترسید ؟ این روز بیشتر از روزهای دیگرشما را به مرگ نزدیک نمی کند ، تمامی روزها به سوی مرگ در حرکتند ، ولی روز آخر به آن می رسد ... "

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست ...
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند
مرگ مسول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است


Payam || 12:48 PM ||

Sunday, September 17, 2006

به فقرا احسان کنید
پیامش را به ثروتمندان بخشید
حیران روی ساقی ام که به جان کشتمش و کشتمش و
این گل تقدیم شما
هامونهای گوگل که خسرو شکیبایی اند
و من ابتدای بازی بسته ای ذخیره است
حتی زل زد که به من خیره نیستی
و روی دستت باشد
خرم را به خودم زدم از دم
یا از کوچه ی علی اینا بندازم که ندیدمت
اون هفته همین جا چپ کردی
و یک خط گچی دور تنه ی ولو شده ات کشید افسر آگاهی یا نه
حالا خیالت راحت نیستی
ولی به خطوط روی بدنه پراید
دور این میدان به جای اول نمی رسید
سیصد و شصت درجه حول محور مرکزی می چرخی
و روی همان جا پاهایی که رفتی برمی گردی
در هر سه حالت خراب می شود
پرواز شماره ی چپچال و فست
از ونکوور به فرانکفورت
فوقوط می آمدی و
کمر و بندهایت را به تخت می بندد
هشت پا
به جز یک پا


Payam || 7:29 PM ||

Saturday, September 16, 2006



" الم یرواکم اهلکنا قبلهم من القرون ، انهم الیهم لایرجعون ؟ " آیا ندید که بسیاری را هلاک کردیم پیش از ایشان که دیگر به سویشان بازنمی گردند ؟؟؟؟ سوره یس آیات 31 و 32

زنهار به کس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت ... " خیام "

فانیان فناناپذیر ، فناناپذیران فانی مرگشان را می زیند و زندگیشان را می میرند ... " هراکلیتوس "

اینا یعنی حالا ما باید بترسیم ؟


Payam || 2:14 PM ||

Monday, September 11, 2006

هایدگر و سهراب
وجود انسانی تنها بر اساس کشف اصیل نیستی می تواند به هستها نزدیک شود و در آنها رسوخ کند . اما از آنجا که وجود در ذاتش خود را به هستها مربوط می کند – آن هستهایی که نیست و آن هستهایی که هست – وجود به خودی خود در هر مصداق از نیستی که از قبل کشف شده است به ظهور می رسد دا- زاین به این معناست : هستی ایستاده در نیستی . ( هایدگر )

هستی و زمان ، مرگ و اصالت ... هایدگر خوفناکترین فیلسوف این قرن است ، نمی توان بی آنکه از وحشت و اضطراب به خود می لرزیم خود را با اندیشه هایش درگیر کنیم ... هایدگر ما را با خودی از خودمان مواجه می کند که به قول پیتر کراس خودیترین امکان ماست ... از دا-زاین سخن می گوید که وجودی حاضر در اینجاست ! که به رو به مرگ بودن خود آگاه است ... او با مرگ مواجه شده است با نیستی خودش ... اما نیستی و مرگ نزد هایدگر با نیستی و مرگ آنگونه که ما آن را شناخته ایم کاملا متفاوت است ... او معتقد است که نیستی و هستی یکی هستند ! او هستی را از هستهایی که هستی در بر گرفته تفکیک می کند و معتقد است که هستی آن بخش بنیادی وجود است که حتی با فروریختن و از بین رفتن هستها نیز باقی می ماند ... و با توجه به اینکه هایدگر نیستی را نه – بودن نمی داند و اعلام می کند که نیستی از فروریختن تمامیت هستها به ظهور می آید و نیستی از نظر او در این حالت بنیادی تنها پدیداری است که همواره دارای معنا باقی می ماند و بدینسان هستی و نیستی در نزد او مفهومی یکسان و برابر می گردند ... نیستی ، صفات و شی ء بودگی چیزها را از آنها می زداید و به این وسیله ذات آنها را آشکار می کند ، آنچه باقی مانده خود هستی است ! نیستی و فقط این نیستی است که می تواند هستی را آشکار کند ......... و این همه به واسطه دا-زاین امکان پذیر است !!! او انسانی است که برایش هستی خودش مساله ای است ، برای او نیستی خویشتنش معنا دارد چون بدون نیستی ممکن خود دا-زاین هر معنایی از بین می رود ، او انسانی است که نیستی ذاتی خودش را بازشناسی می کند رو به مرگ بودن خودش را و این برای دوام آوردن او در رابطه اصیلش با نیستی ضروری است و در نتیجه آن رابطه اصیلش با هستی نیز ....از نظر هایدگر او به صدای هستی گوش می کند ، وقتی به اشاره هایدگر به " ادراک صدای هستی " رو به رو شدم سهراب را نمونه عجیبی از امکان دا-زاین دیدم ... سهراب را که به واسطه آگاهی اش از سرطانی پیش رونده با مرگ رو در رو بود او که درگیر مفهوم هستی بود و به دنبال حس وزن بودن با گرفتن دانه شن میان انگشتانش و مشغول گوش کردن به صدای هوش گیاهان ....هایدگر معتقد است که مرگ واقعه ای نیست که در آینده اتفاق بیفتد بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از – در جهان بودن – ماست و از این منظر مرگ دیگر اصلا یک واقعه نیست به قول ژان بودریار : مرگ واقعه ای است که همواره از پیش اتفاق افتاده است . هایدگر آنجا که مفهوم اصالت را مطرح می کند که مربوط است به شیوه زندگی و نه محتوای آن معتقد است که فرد اصیل به همراه تصدیق کامل میرندگی خود تا هست زندگی می کند و بدینسان بر مرگ پیشدستی می کند و حتی در مواجهه با نیستی به منزله وجود باقی می ماند و بر خلاف همه چیزها که در ارتباط با نیستی نیست می شوند دا-زاین باقی می ماندو معنایش را با عنوان هستیی که خودش خودش را تعریف می کند حفظ می کند " هستی ایستاده در نیست " به تعبیر هایدگری و این فقط و فقط برای دا-زاین امکان دارد که در نیستی نیز به عنوان یک باشنده تاب بیاورد ... تا شقایق هست زندگی باید کرد .... فکر می کنم با سهراب ، هایدگر مخوف و گنگ و سخت فهم را خیلی بهتر می فهمم ......


Payam || 3:45 PM ||

Saturday, September 09, 2006

در اصل ما حقیقتا خواستار وضعیت ناممکنی هستیم که فرجام نهایی کل ماجراست : انزوا ، تهدید درد ، دهشت از نیستی ، ولی ما ارضاء نمی شویم مگر به واسطه ی احساس تهوعی که با این وضعیت گره خورده است ، احساسی چنان هولناک که در دهشتی خاموش ما کل ماجرا را محال تلقی می کنیم ... به همین دلیل در اوج این آشوب و تلاطم که ما را دچار خیره سری و لجاجتی ساده لوحانه می کند ، امید بستن به پایان این وضعیت صرفا موجب فزونی رنج و عذاب می شود ... ژرژ باتای


Payam || 7:35 PM ||

Saturday, August 26, 2006

درد مباد ای کاشکی ،
درد پرسشهای گزنده
جراره به سان کژدمهایی ،
از آنگونه که ت پاسخ هست و
زبان پاسخ
نه ،
و لاجرم پنداری
گزیده ی کژدم را
تریاقی نیست ...


Payam || 12:59 AM ||

Thursday, August 03, 2006

گهگاه در جاهایی بر روی زمین در توده هایی انبوهی از مردم ناگزیر یک احساس گیر فیزیولوژیک پیش می آید که بر اثر نبود دانش فیزیولوژیک آن را بدین نام نمی شناسند و علت و درمان آن را تنها در قلمرو روانشناسی - اخلاق می جویند و می آزمایند ، این کلی ترین فرمول من برای آن چیزی است که " دین " نامیده شده است ! .... فریدریش نیچه ....


Payam || 12:42 PM ||

احساس دارم
مثل همین خر خاکی یا دریایی
یا باور می کنم یا نه
اگر چیزی می خواهی
باشد
اینها برای تو
اقامت جهنم/ ویزای ماه
داری زیاده روی می کنی
درست مثل شمس و مولانا
و سنگ روی یخ زدن دست هایت
مرده ام
حتی قبرت را هم پر نمی کند
و شناخت من از تو
انگار به خیانت خیالت بود
و چه شهد و شکری می ریخت
رازهایم را / خدا را شکر
تازه شدند
یک ارتعاش نخاعی گنگ
جایی میان پشتم
یک کارد میوه خوری گذاشتی
سیب ، گلابی ، انار
از تمام معادلهای ترانه
با تمام معادلهای وجودم
متنفرم


Payam || 12:40 PM ||

Thursday, June 08, 2006

مادر ، شاید من پسر تو باشم ، ولی تو باید عادت کنی که من وجود ندارم ... ( نیچه )


Payam || 3:16 AM ||

Friday, May 05, 2006

یاران که به نزد من می آیند از بیم آنکه ملول نشوند شعری می گویم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از کجا شعر از کجا والله که من از شعر بیزارم و پیش من از آن بتر چیزی نیست ... ( حضرت مولانا – فیه ما فیه )


Payam || 6:02 PM ||

Friday, April 28, 2006

در فکرم بود از رویش پریدم
کارهای اولیه مقدمات کفن و دفن
لیستهای دسته دسته پشت آییه
چند میلیارد دعوتی پشت سر هم
خندید
ساده می گیری دختر خاله
آر پی جی هایی که می زدیم به این سادگی نبودند
یک عده را بکشن که مگسهای های روسی آزاد نشدند
که کارهای ریست راست نمی شوند
شوهر این مردک خودش هم آمده بود
پشت سرش نمی گویم
گره از کار آدم باز تر شد
پنچرتر و پنچر چه فرق ندارد
مچاله ی این پنجره پرچ شده وسط چشمهایش
آخر پرسشهایت علامت استفراغی دارد
سر خط ... رامین
چیزی در میان نیست
سر در نمی آوری
روی بالشتهای دست دوز مادربزرگ بگذارم
کاش کتابم
صد گندم هر که کاشت یک جو بکارت
درو می شود
رامین
خودروی بچه پولدارها اتومبیل شده
هی به خودم توی دلت می گویم
سی و دو بیست نوکیا با کلاس تر از دسته بیل عمو حسن نیست
کاری از دستم افتاد برنمی آیم
باور کن شکلات مینو داشت
می گفت پیام جهت گرفته
می خواست همه جای مدرسه را سنتوخ صدقات بکارد
دستش زیر سنگ کج شده
روی مین هوا ست
همه چیز را نمی شود گفت
باید آنجا بودی
مثلا...
زیرگوشت بگویم بهتر است
جلوتر


Payam || 3:59 AM ||

Sunday, April 23, 2006

یک روز صبح ، گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشره ای عظیم بدل شده است ...


Payam || 2:24 AM ||

Thursday, April 13, 2006

ـ تکه تکه های پاره پاره ی تنم
قسمت تمام ناب بودن ات

+ مست داغ داغ بودنم
نيستی! نصيب سايه های بی بهانه ی تنت

ـ من چراغ به دست
بی ترانه در پی اشاره ات

+ من؟ قسم که بی حضور سايه های تو
لنگ يک قدم برای رفتنم

ـ سايه ام ز من سبزتر است؟
سبز اگر هست هم ، من از او عاشق ترم

+ مست می شوم
مست شعر و ترانه و رنگ پيرهنت

ـ مست باش
مست مست بودن ام
ماهنی


Payam || 1:41 AM ||

Friday, March 31, 2006

به آنانکه آرزوی مرگم را دارند و فکر می کنند با مردن معتقد ، اعتقاد نیز می میرد :

" کشتن ، کمترین جنایت شما در حق من است . شما چیزی را از من ستاندید که توان باز پس گرفتنش را ندارم . حتی اندکی از آن را . شما آرزوهای جوانی ام را سر زدید و آری همبازی روزگار کودکی ام را ، اندیشه شادم را ... اینک به یادش گلدسته ای اینجا می گذارم و برای شما نفرینی را ... آن را در دست دارم تا سمبل نفرین جاودانه ام بر شما باد زیرا شما از گستره جاودانگی ام کاستید ، همچو آوایی که در تاریکی شبی سرد از هم بگسلد و نگذاشتید جز یک نگاه به ابدیت بنگرم چرا که به طرفة العینی از من بر باد رفت ، شما آمدید و شبهای آسوده ام از شما اضطراب و تشویش شد ، آه آن فرزانگی شادمان به کجا گریخته که به من می گفت : روزها باید همه در نگاهم مقدس باشند؟ روزگاری سوگند خوردم که از دلواپسی روی بگردانم اما شما همه چیز را به چرک آگین دملها بدل کردید ، دردا آن سوگند پاک و راستینم به کجا گریخته است ؟ هرگاه پاکسوزترین چیزم را برای جانفشانی پیشکش می کردم دیانتتان به سوزاندن چربناکترین قربانیها می پرداخت تا از چربی اش دود پلشتی برخیزد و آن مقدس ترین را آلوده سازد ... در شگفتم که چگونه این دردها را تاب آورده ام و بر این زخمها بردبار بوده ام و روانم چگونه دیگر بار از چنین گورهایی برخاسته است ؟ آری در من چیزی است که تیر در او کارگر نیست و کسی نمی تواند به گورش بسپارد زیرا از بیم آن تخته سنگها از جای می روند و در هم می شکنند و آن خواست من است . اراده ، سالها را خاموش پشت سر می نهد و دگرگونی نمی پذیرد . ای اراده من تو هنوز ویرانگر همه گورهایی ، درود بر تو باد که تا گورها هستند رستاخیزی هم هست ... "

چنین گفتند زردتشت و پیام


Payam || 7:37 PM ||

Monday, March 20, 2006

آنچه لحظات اولیه زندگی به ما نمی توانند ارزانی دارند چگونه می توان از لحظات بی ثمر مابقی حیات انتظار داشت ؟ ( نقل نیچه از دیوید هیوم )


Payam || 1:07 AM ||

Sunday, February 19, 2006

یک پرس کوبید
لای نان اسکناس و
طعم سماق نداشت
انگشت شست و یک :
بچه ها را فلفل نزنید
لگد کوب بهشت
زیر پای مادران است
خودمانیم
قرمز و داغ
آنقدر که تب داردم
آنقدر که بگویی
آسوده بخواب
ایوب بنا مرد
هیز شد
خواب عمیقی لای مقبره
صد و ده متر پاشید هوا
بشکه ی گدایی پارس
یک دلار انداخت
محض رضای حسن بنگی
کفاره و
جهنم
زیر پای مادرانش
خواب آلود
میخ فریاد
نوک انگشت شست
عبدلبشر اعدام شده
روی زمین
گندم می خورد و سیب
[ پلپل بپاشید
حقوق بشر را داد
ماهی هزار تومن شب عید
خونش به قند آمد
خدا را چه دیدی
یک وقت دیدی ندیدی
تمام این صفحه خط خطی
از اول هم که نوشت
باز همین باش



Payam || 3:25 AM ||

Tuesday, January 24, 2006


مرگ برای ما هیچ است زیرا زمانی که هستیم مرگ با ما نیست ، و آنگاه که مرگ می آید ، ما نیستیم . .... " اپیکور "


Payam || 11:40 PM ||

Saturday, January 07, 2006

پس خیانت کرد
از دم عیسی می رود و
همسایه ها واجبند حتی
پیش از این آغاز شد
به قبل از قبل قبله ارجاع داد
ابتدای پایان و
مسهل پدربزرگ با جعبه آبی
و روی ات پیشانی نوشت
دکتر اصغر رولی زاد
مهر پای نسخه انجیل
ارمیا بخواند حتما
نقطه سر ته
صلیب جوید
کرم دارد دندان مور یا نه
مسواک نیاورد مسیح
فردا قبل از میلاد
یک صلیب دیگر
شهید بر تو
وفادار به میخ
گفت یا یادش نیست
خیانت از زیر از آن بالا
ریخت روی بلوز


Payam || 8:12 PM ||

Tuesday, December 27, 2005

مرور یک دنیا شرم!ا

بنابر گزارشها يک خرس قهوه‌ ای سرگردان ساعت هشت بامداد جمعه گذشته (۲۳ دسامبر) وارد يکی از مجتمعهای مسکونی شهرک ياغچيان تبريز شد اما بر اثر داد و فرياد ساکنان شهرک از اين مجتمع فرار کرد.

مأموران محيط زيست اين خرس را در حال حرکت بسوی خارج از شهر و جاده تهران رديابی کردند اما آن گونه که در گزارشها آمده، يک راننده تاکسی با خودرو خود مانع حرکت او شد و باعث گرديد او به سمت دانشگاه آزاد تبريز رانده شده، در ساختمان نيمه ‌تمام اين دانشگاه پناه بگيرد اما تجمع بسياری از دانشجويان در کنار ساختمان مذکور و سنگ‌ اندازی و داد و فرياد آنان خرس را ‌وحشتزده کرد.
گزارشها حاکی از اين است که مسئولان قضائی و انتظامی، دامپزشکی و محيط زيست‌ در محل حاضر شدند و راههای رهاسازی خرس از محوطه را بررسی کردند اما از آنجا که کارشناسان دامپزشکی احتمال هار بودن خرس را می دادند و همچنين اين احتمال مطرح بود که در حين زنده‌گيری خرس سقف قالب بندی شدن ساختمان نيمه تمام ريزش کند يا اينکه خرس دست به حمله بزند، سرانجام پس از هشت ساعت تلاش، مسئولان دستور کشتن خرس را دادند.

در سراسر ايران تنها ده قبضه سلاح بيهوش ‌کننده وجود دارد که هيچکدام از اينها در استان آذربايجان شرقی که محل وقوع حادثه بوده وجود نداشته و از آنجا که حمل اسلحه بيهوشی با هواپيما ممنوع است امکان انتقال آن با هواپيما وجود نداشته وگرنه زنده گيری خرس امکانپذير می شده است.

به گفته کارشناسان خرس قهوه ای معمولاً خطری متوجه انسان نمی سازد و با ديدن انسان پا به فرار می گذارد اما گرسنگی و بچه دار بودن يا رفتار تهاجمی با آن می تواند اين حيوان را به حمله وادارد.

ورود خرس قهوه ای به شهر تبريز در روزی صورت گرفته که مناطق اطراف اين شهر بر اثر بارش برف سنگين، پوشيده از برف بوده و اين خرس احتمالاً در جستجوی غذا بوده است.
در اين ميان انجمن حمايت از حيوانات آذربايجان شرقی با صدور بيانيه ‌ای از کشتن خرس قهوه‌ ای در تبريز انتقاد کرده و پرسيده: "آيا اگر مدت چندين ساعتی که صرف جمع‌ کردن مسئولان و خبرنگاران و امورات قانونی قتل اين خرس شد، صرف تهيه اسلحه بيهوش کننده از شهرهای ديگر به تبريز می ‌شد، شاهد چنين خيانتی می بوديم؟"
در اين بيانيه آمده است: "در شهری همچون تبريز که دم از دوستداری طبيعت، درختکاری و حفظ محيط زيست خود می ‌زند، در دل آن حيوان بيگناهی که ندانسته وارد حريم ما انسانها شده است، کشته می ‌شود ... [اينکه] اين اقدام زيرنظر مسئولان ارشد حفاظت از حيات وحش استان صورت می ‌گيرد اندوهمان از اين حادثه را دوچندان می ‌کند".

در این میان شرم بر دانشجویان دانشگاه آزاد تبریز شرم بر آنها که به گه لیسی کفتاران مشغول هستند و سنگ به یک خرس گرسنه بی پناه سنگ می زنند به جای تشکیل حلقه انسانی حفاظت او و چه ساده تر از ما بود آن طفلک که در وحشت و ترس به حریم آنها پناه برد و فکر می کرد ایننان آگاهان و روشنفکران و فهمیده های این ملتند! شرم بر آنها و شرم بر ما !!!


Payam || 8:26 PM ||

Tuesday, December 20, 2005

دریغا که فقر
چه به آسانی
احتضار فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست ؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش ...

دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از توانایی ها
به هیات محکومیتی
ورنه ، حدیث به هر گامی
ستاره ها را درنوشتن ،
ورنه حدیث شادی و
از کهکشانها بر گذشتن ،
لبخنده و
از جرقه هر دندان
آفتابی زادن .

احساس می کردم که هر دینار
نه مزد شرافتمندانه کار،
که به رشوت
لقمه ای است گلو گیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که می برم
از دردی که می کشم .
(از می شناسیمش!)


Payam || 1:04 AM ||

Monday, November 28, 2005

آخر ( ای احمق ) این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد!ا درخت زرد و خشک می شود از تشنگی و نمی داند که تشنگی چیست !!ا
(فیه ما فیه)


Payam || 3:08 AM ||

Wednesday, November 16, 2005

یافتنم هنر نبود ، اکنون دشوار آن است که مرا گم کنی ...ا ( نیچه )


Payam || 1:03 AM ||

Sunday, October 30, 2005

اکثر اهل الجنت البله . ( اکثر اهل بهشت ابلهانند )


Payam || 1:05 AM ||

در فقر مقامی است که فقیر به هیچ محتاج نشود ، چنانک که آن فقیر گفت که : " فقیر محتاج خدا نیست " ( مصباح الهدایه ص 378 ) زیرا که احتیاج صفت موجود باشد . فقیر خود در بحر نیستی غوطه خورد ، احتیاجش نماند و چون احتیاجش نماند ، فقر تمام شد . وقتی فقر پایان پذیرد او خداست و در هیچ چیز به هیچ چیز محتاج نیست . ( لمعات عراقی )


Payam || 12:46 AM ||

Thursday, October 06, 2005

-هیچ چیز وجود ندارد
-اگر چیزی وجود می داشت ما قادر به شناخت آن نبودیم
-اگر چیزی وجود می داشت و قابل شناخت هم بود ما قادر نبودیم درباره آن اطلاعی به دیگران بدهیم
گورگیاس - پنجم قبل از میلاد


Payam || 1:35 AM ||

Monday, August 01, 2005

تقدیم به اکبر گنجی که با او دیگر می دانیم رستم و گودرز کو؟ اسفندیاران را چه شد! هر چند که لشگر توران به قلب سرزمین ما رسید:
جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد
گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست
گر گمان خلق از این بیشست سوداییست بس
ور خیال غیر در راهست جز پندار نیست
هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد
جای او جز کنج خلوتخانه اسرار نیست
در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز
زانکه آن جز در درون مرد معنی دار نیست
در درون مرد پنهان وی عجب مردان مرد
جمله کور از وی که آنجا دیده و دیدار نیست
تا تو بر جایی طلسم گنج بر جایست نیز
چون تو گم گشتی کسی از گنج برخوردار نیست
گر تو باشی گنج نیی و گر نباشی گنج هست
بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست
تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد
بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست!


Payam || 2:36 PM ||

Thursday, June 02, 2005

فروریزش است!
فرومی کاهم
به
رنگ می رسم!
سالهای رشد
تو
می شدم!
نه انتخاب
که
قلبی تمام – نا تمام
می شدم!
هستی در هستی!
هزار پاره
به هست می رسم!
آینه ای شکسته
تصویرستان دیگری
منعکس و منکثر!! می شوم!
خویشتنم
با سنگ
اسم
پدر
هزار قطعه می شود!
مادری جا مانده در تاریخ
دست رهایم در خیابان های گم!
من در
گرداب کلمات
غرق در تعاریفی از اصوات
تعریف
توجیه
فریاد
باد
دود می شوم!!!


Payam || 9:59 PM ||

Saturday, April 16, 2005

آدمیان به سمت نور یورش می برند! اما نه برای بهتر دیدن که برای بهتر درخشیدن! (حضرت نیچه!)


Payam || 3:10 AM ||

Monday, March 14, 2005

خواب می بیینم کنار رودخانه ا ی بزرگ با حسام هستیم . به آب می پریم به اعماق آب می رویم ( مشکل تنفس و تکلم نداریم ... ) می بینم که یک مرغ دریایی بزرگ اما لاغر و استخوانی را آب می برد ( در زیر آب ) به سمتش رفته می گیرمش و از آب بیرون می آورم .منقارهایش شکسته و به هم چسبیده است اما بلافاصله سر حال می شود و شروع به بازی می کند می خواهد دوباره وارد آب بشود برای اینکه ببینم آیا می تواند روی آب بماند یا نه با دست گرفته روی آب می گذارمش . نمی تواند .روی خشکی می گذارمش و از دور مراقبش هستم نمی دانم چرا اما می رویم و خیلی دور می شویم ناگهان به یاد می آورم که او را فراموش کرده ام از وحشت دهانم خشک است با سرعت تمام بر می گردم در طول راه به این فکر می کنم که شاید او را به صورت نا هشیار رها کرده ام تا بمیرد نمی دانم باید آرام شوم یا حالم از خودم به هم بخورد!!! می رسم نیست اما صدای ناله اش را چند بار می شنوم ... ناله تلخی است می خواهم دوباره به آب بپرم اما می دانم نمی یابمش یا شاید هم می ترسم بیابمش! گریه می کنم ... گریه می کنم ... گریه می کنم ... گریه می کنم ...


Payam || 10:37 PM ||

Thursday, February 24, 2005

مامان من عیسی را نکشتم! این کار قبلا انجام شده بود!!!!!!!
(از یاداشتهای دوران رهایی نیچه از نیچه )


Payam || 3:32 AM ||

Saturday, February 12, 2005

مستان می عشق از این بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست !!!!

.......................................................(حضرت عطار )


Payam || 12:42 PM ||

Monday, February 07, 2005

فلسفه در واقع دلتنگی برای خانه است !!


Payam || 12:38 PM ||

Thursday, January 27, 2005

عشق = شهوتبارگی روحانی !!!


Payam || 5:06 PM ||

Thursday, January 20, 2005

اه که چه قدر این روانشناسی مثبت !!! حال آدم به هم میزنه !!! به قول پاشا : " لطفا نیمه پر لیوانو بخورین !!! "


Payam || 10:07 PM ||

Friday, January 14, 2005

دست به ابعادم نزن !
مستهجن تر از عشق و هستی
تقسیم می شوم
سه سهم تو
سه سهم سگ
اما پریروز ...
پریروز
که با تو بودم
به من
دروغ گفتی !!!


Payam || 1:29 PM ||

Thursday, January 13, 2005

انسان جای آن دارد که از حیوان بپرسد : چرا از خوشبختی خود سخن نمی گویی و بی تفاوت به من می نگری ؟ حیوان به نوبه خود می خواهد پاسخ دهد و بگوید : زیرا من همیشه پیش از آنکه سخنی بگویم فراموش می کنم که چه می خواستم بگویم ! ولی آنگاه حیوان همین پاسخ را هم بلا فاصله فراموش کرد و ساکت ماند ! و به این ترتیب انسان فقط متحیر ماند !!


Payam || 2:03 AM ||

Sunday, January 09, 2005

نادری پیدا نخواهد شد امید !!!
کاش تا اسکندری پیدا شود !!!
اخوان این فردوسی دوم ایران چه جالب وضعیت امروز ما رو توصیف کرده بود !!


Payam || 9:11 PM ||

Thursday, January 06, 2005

بابا اینقدر از این خدای بیچاره گله و شکایت نکنید !! طفلی بی تقصیره اگه مامان و بابا داشت اینجوری نمی شد . کسی بالا سرش نبوده بد بار اومده !! بد میگم ؟؟؟؟


Payam || 3:14 AM ||

Wednesday, December 29, 2004

ای مردان مسکنت و فرومایگی جانهایتان سزاوار نفرین است ! زیرا آنچه را که شما به دوستانتان می بخشید من می توانم بی آنکه بر بی نوایی ام افزوده شود به دشمنانم بدهم !! ( حضرت نیچه)


Payam || 12:30 AM ||

Sunday, December 26, 2004

خوبیها چون خوب بودند خدا به آنها فرمان داد یا خوب هستند چون خدا به آنها فرمان داده ؟؟


Payam || 2:14 PM ||

Thursday, December 23, 2004

مبادا آنگاه که خفته بودم خدایی پنهانی چیزی از من ربوده باشد ؟؟ به راستی آنچه را که از من ربوده اند ساختن زنی را بس است !! چه فقیرند دنده های من !!!!


Payam || 9:00 PM ||

Monday, December 20, 2004

سگی رو سه روز که ماشین زده و زخمی و گرسنه و تشنه زیر بارون و سوز سرما کنار خیابان افتاده !! یه نفر جلو می ره که کاری براش بکنه چند نفر از اهالی جلو می آن : خدا خیرت بدهد صواب !!!! می کنی !! مرد در حالی که از درون عصبانی است می گوید : لازم نکرده به من صواب !!! بدهد این سگ و گربه هایی رو که خلقت فرموده جمع و جور بکنه که اینجور محتاج خلق بی رحمش نباشن !!! بعد هم نگاهی به سگ می کنه که با وجود درد شدید سطل آبی رو که سه روز خلق الله ازش دریغ کرده بودند چطور تا ته خالی کرده !!!!! یکی از اونور در حالیکه عضلات صورتش رو به نشانه چندش منقبض کرده میگه : دادش این نجسه ها !!! رفتی خونه طهارت کن !! مرد دلش می خواد تهوع کنه !! اما نه از بوی عفونت تن سگ !! که از بوی گند این طهارت نجس !!!ماشینش و می آره و درش و باز می کنه و سگ و بغل میکنه و می خوابونتش تو ماشین دلش می خواد به اون مرد که حالا حاج و واج مونده بگه : برم خونه حتما طهارت می کنم اما نه به خاطر این سگ بلکه به خاطر روبه رو شدنم با شما !!! اما جلوی خودش و می گیره !! می دونه اینا همه کاره هستن می دونه اگه الان گرفتار بشه دیگه کسی نیست که یه کم به این سگ برسه تا سرپا بشه !!! !!


Payam || 7:32 PM ||

Sunday, December 19, 2004

ایراد وارد بر پوچ گراها هیچی نخواستن نیست بلکه خواستن هیچه !!!!!!!


Payam || 12:56 AM ||

Tuesday, December 14, 2004

نقدی بر شعر پاشا با اجازه خود او :

حرا بودی ؟
پیامبر برگشتی ؟
خوب شد برگشتی !!
سه اپیزود ! در یک ساختار ، یک ساختار ادبی کوتاه که در ساختار مفهومی خود در عین ساختار یک ناساختار یک نقض کننده خود و یک نا خود است ! در این متن دو بار با " برگشتی " روبه رو می شویم :
1 – پیامبر برگشتی ؟
از کجا ؟ از حرا !!!!

2- خوب شد برگشتی !!
از کجا ؟؟
از ... ؟؟؟؟
از حرا ؟ شاید !
اما شاید از پیامبریت !!! از حکم الهی !! آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند !! . "خوب شد" و" برگشتی" دوم می تواند ناشی از وحشت گوینده باشد از تجسم حجم عظیم مسئولیت ! پس وقتی با برگشت او و ارطداد او مواجه می شود نفس راحتی می کشد !! این متن از معدود متنهایی است که درعین کوتاهی عناصر لازم را برای ساختار شکنی خود به همراه خود و تعبیه شده در خود داراست .متن ابتدا ذهن خواننده خود را با کلمات شکوهمند و مقدسی چون حرا و پیامبر تزئین می کند و سپس با شهوتی ناشی از یک جنون سادیستیک و یا حتی مازوخیستیک آن را به ویرانه ای تبدیل می کند و از اینکه خواننده خود را که در دو خط اول، مسیر را مطابق کلیشه های ذهنی او پیش برده وبا گذاشتن نشانه های کلیشه ای مقدس و دخواه او ، او را فریفته ( در دو خط اول دام دانه گذاری می شود ! ) و سپس در جمله سوم مشت خود را وسط بینی صورت آرام و کنجکاو او کوبیده است به انزال می رسد و ارضاء می شود ! و به او در لفافه می گوید :
ای احمق !! مگر، اگر محمد (ص) پیامبریت را آنگاه که جبرئیل بر او نازل شد نمی پذیرفت حداکثر بر او چه می رفت ؟؟؟ آیا خیال کردی خداوند بر اوکه انسانی به اشراق رسیده بود عذاب و آتش نازل می کرد ؟؟ و اگر او را به این جرم عذاب می داد این عذاب بیش از عذابی بود که بندگان و مومنین جاهل و نادان او بر او طی سالهای حیات وارد کردند و اینک نیز صدها سال است که به این شکنجه او ادامه می دهند ؟ محمد (ص) می توانست به امید کرم و رحمت الهی نه !! بگوید اما وقتی که بلی گفت به درک و فهم و رحم بندگان خدا امیدی داشت ؟؟ پس می توانیم این متن را به صورت فرضی به این شکل دیالوگ کنیم :
حرا بودی ؟
بله
پیامبر برگشتی ؟
نه !!
و ما آغوش باز می کردیم و سرش را روی سینه می گرفتیم در حالیکه بر پشتش می زدیم و اشکهایش را پاک می کردیم به او می گفتیم : خوب شد برگشتی !!! .


Payam || 4:32 PM ||

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا یه زندان دیگه بروم !!!!


Payam || 2:32 AM ||

Friday, November 26, 2004

پاشا يه کامنت واسهء‌ من گذاشته که نه تنها در حد و اندازهء‌ کامنت نيست ٬ بلکه حتي فراتر از يه بلاگ هم هست! جا داره که آدم يه دامين ثبت کنه واسهء‌ نوشتن اين سه جملهء‌ کوتاه ! با اجازه ٬ اونا رو اينجا مي نويسم و ازش بخاطر اين هديه ممنونم :‌
حرا بودي‌ ؟
پيامبر برگشتي ؟
خوب شد برگشتي !!!!


Payam || 3:30 AM ||

Sunday, November 21, 2004

در پیوند زناشویی به هوش باشید و از هر پیوند فاسد بر حذر. زیرا اگر در آن شتاب ورزید ، راهی جز زنا کردن ندارید. "حضرت نیچه "
(زنا در عین ازدواج)


Payam || 3:18 PM ||

Thursday, November 18, 2004

انسان سنگدلترین جانور هستی است و سرخوشی خویش را در عزاداریها و گاوبازی و به صلیب کشیدن می یابد و بر زمین خویش لذت بهشتی نبرد مگر آنگاه که دوزخ را در آسمان ساخت. پس هر گاه شنیدید که بانگ بر می آورد که من گناهکار و صلیب بر دوش و توبه کارم ، به نالهء او گوش فرادهید تا نعرهء شهوت بارگی را در آن بشنوید. ( حضرت نيچه )


Payam || 2:06 PM ||

Saturday, August 28, 2004

می دانید چرا هرگز قادر به شناسایی خود نخواهید بود ؟
انسان به محض آنكه مي خواهد خود را بشناسد بلافاصله « خود » او از « فاعل شناسا » به « موضوع شناسائي » بدل مي شود لاکان معتقد است ما تنها قادريم به صورتي مجانب وار ( مجانب در هندسه خطي است كه با محيط دايره مماس مي شود اما به آن نمي چسبد ، حداقل فاصله ممكن بدون تماس ) توقعاتمان را در مورد خود تقليل دهيم ژان پل سارتر اعتقاد دارد كه ما براي اينكه خود را بشناسيم بايد قبل از برخورد دقيق با خود واقعي ، يك سري خصايص را آماده كنيم و در هنگام مواجه با خود آنها را به خود نسبت دهيم بنابراين اين خصائص هرگز منطبق با خود واقعي ما نيست . ضرب المثل قديمي ايراني كه اشاره مي كند كه چاقو نمي تواند دسته خود را ببرد به نوعي بيانگر اين واقعيت است چرا كه يك چاقو به عنوان که يا كننده و فاعل به محض اينكه كه بخواهد خود را ببرد بايد بلافاصله به يك مفعول و يا بدل شود پس زور نزنید شما نمی تونید خودتونو بشناسید


Payam || 11:16 AM ||

Thursday, June 17, 2004

من گوشت شدم تا کلمه خدا شد


Payam || 3:37 AM ||

Monday, April 19, 2004

يه جوكه دست اول اول !! يه روز يه تركه با زنش دعواش مي شه ميره چكش و بر مي داره مي آره ميزنه تو مغز زنش كله زنه متلاشي مي شه مغزش مي پاشه بيرون زنه مي افته روي ميزه شيشه اي شيشه ها شيكمشو جر ميدن دل و روده زنه هم ميريزه روي زمين مثانه زنه هم كه پاره شده بوده و ادرار و مدفوع روده با هم قاطي شده بوده تركه غش مي كنه با صورت مي افته رو اين بساط وقتي به خودش مي آد و ميبينه توي چه وضعيه يه استفراغ طولاني و پر آب و برنج نجوييده هم ميريزه لاي سيراب شيردون زنه و بعد به پشت تكيه ميده و يه آروغه اساسي مي زنه !!


Payam || 1:11 AM ||

Sunday, April 11, 2004

تا حالا به صفات الهي فكر كردين ؟ مثلا هوالفاكر ؟ و يا حتي هوالفاكروالفاكرين !؟ نه ؟؟؟؟؟ ببينم نکنه می خواین بگین اصلا اهل فاک نبودین و به فاک فکر نکردین ؟ ببينيد فكر در ساختار انساني خيلي كيليديه , اگه شما نمي خواين با قدرت فكر فكور باشين لااقل مثل خالق خودتون فاكر باشين ! بد مي گم ؟


Payam || 12:42 AM ||

Tuesday, April 06, 2004

ازدواج گل پلاستيكي است و عشق گل سرخ واقعي اما گل سرخ واقعي در صبحدم زيباست و در شامگاه از بين رفته . هيچكس نمي تواند بگويد چه وقت نابود مي شود چه وقت گلبرگهايش شروع مي كنند به فرو افتادن . يك باد شديد و ديگر اثري از آن نيست يك آفتاب شديد و ديگر اثري از آن نيست اما گل پلاستيكي آنجا خواهد بود . باران بيايد آفتاب بيايد هرچه بيايد گل پلاستيكي آنجا خواهد بود . " اوشو"


Payam || 10:19 AM ||

Tuesday, March 30, 2004


براي كسي نمي گويم
زميني كه عاشقم است
يا مرده
يا به دنيا نيامده است هنوز
همينكه فيل از دماغ اين خط افتاد
براي "تاگور" كه نه
همين امشب شعر مي شاشم و
زانوي بغل را غم
هوا هوا هوايي مي شوم
هوايي مي روم " هاوايي" مي خرم
خرما ... خرما
==> سعي مي كنم سعي نكنم <==
خاله ! ...
دلم مي شكند از پنجره اي كه باز
دست مي كشد به سر اين يتيم ها
آخ ... استخوان ...
آخ ... خار ...
همه اش سوت
هي تناقض مي بافد از خودم خيالات
كجاي اين حرف ندارد
يك سوزن به جوالدوزم قرض مي دهم
نه از بار كسي مي روم بالا
نه الكترون الكترون معنا مي زنم بيرون
آقا بي از هر دفتري آويزان شود دست
شعبده ... باز
برگشتيم همينجا كه نقطه حرف خوبي نيست ! ...
تو چرا ؟!
كه خورشيد به هواي من آفتاب مي كند ؟!!
- دستتو بكش ...
رويا , حواست باشد
زنگي كه مي توانست بي مقدمه دلم را پاره كند
همين كنارگوشي ها آفتابه گرفته خودش را
زاغ هر چه چوب را مي زند
پنبه هايي كه رشته من مهندسي بلد نيست
نلاس ... وا ... گاس
نه ماهي كلاي مانده به جاده نا معلوم
همينقدر كه ونوس كهكشانهاي مادر مرده منم
آه پدر !! ...
ارجاعات اين متن زيادي خودش را مي تركد
تضمين مي دهم دختر خوبي باشم
و تا نهار آخر اين مداد را ندهم
شكمم نزند بيرون
حالا باطل با شماست كه من با شمام
در گوشم را قفل نگو
همنشين هر كلمه , كتاب و
مرد صالحي كه جانشين خودم مي شوم
عرضه خوابيدن نداشت ؟!
تازه از كجا معلوم
خشتك اين كتاب
خيس
نباشد ! ...
( يك كار پست مدرن ايراني از آقاي جواد اكبري )


Payam || 12:13 AM ||

Sunday, March 28, 2004

در واقع تنها يك مسيحي وجود داشت كه او نيز بالاي صليب جان داد !! " نيچه "


Payam || 1:48 AM ||

Tuesday, March 23, 2004

قومي متفكرند در مذهب و دين
جمعي متحيرند در شك و يقين
نا گاه مناديي درآيد ز كمين
كاي بيخبران راه نه آن است و نه اين ! ( حضرت خيام )


Payam || 1:13 AM ||

Sunday, March 21, 2004

شايد من روانشناس جاويد زنان هستم . آنان همه به من عشق مي ورزند , خوشبختانه من آمادگي تكه تكه شدن ندارم , زن كامل هرگاه عشق مي ورزد تكه تكه مي كند ... من اين حوريان دوست داشتني را مي شناسم ... آه , چه جانور كوچك شكاري خطرناك و خزنده ي زيرزميني است ! زن كوچكي كه در پي انتقام است بر سرنوشت هم مي تازد – زن به شكلي ناگفتني بدخوتر از مرد است همچنين باهوش تر , خوبي در زن ديگر شكلي از فساد است . آيا گوشهايي براي تعريف من از عشق وجود دارد ؟ تنها تعريفي كه شايسته ي فيلسوف است . عشق – در روشهايش جنگ و در بنيادش نفرت مرگبار دوجنس . آيا پاسخ من به سوال چگونه يك زن را مي توان درمان كرد ( رستگاري بخشيد ) شنيده شده است ؟ يك كودك برايش بسازيد . زن به كودك نياز دارد , مرد همواره فقط يك وسيله است : چنين گفت زردشت .- ( نيچه )


Payam || 2:24 AM ||

Saturday, March 20, 2004

اصل اول پست مدرنيزم ميگه : همه چيز بازيه و بر همين مبنا به بازي در همه عرصه ها مي پردازه مثلا در ادبيات متن به بازي كلمات تشبيه ميكنه و اين بينش به همه عرصه هاي هنر و زندگي سرايت ميده شايد براتون جالب باشه كه اين اصل مورد تاييد خداوند در قران مجيده اونجا كه در آيه 33 سوره الانعام ميگه :
" و ما الحيوه الدنيا الا لعب و لهوو اللدار الاخره خير للذين يتقون افلا تعقلون ؟ " چيست حيات دنيا به جز بازي و هزل ؟ و هر آينه سراي آخرت بهتر است براي پرهيزكنندگان! آيا نمي خواهيد فكر كنيد ؟؟؟؟؟؟


Payam || 1:10 AM ||

Thursday, March 18, 2004

گر ز عشق اندك اثر مي ديديي _ عيبها جمله هنر مي ديديي
گويا عطار خيلي سالها قبل به زيبايي شناسي زشتي رسيده بود كه امروز كله گنده هاي فلسفه غرب مدعي آن هستند از يه ديد ديگه هم ميشه ديد : گويا غربياي ملحد بيشتر از شرقياي عارف !!! از عشق اثر ديدن چون اين اونا هستن كه به زيبايي شناسي زشتي رسيدن !


Payam || 1:42 AM ||

Wednesday, March 17, 2004

بعد از مدتها برگشتم سرويس كامنت هم گذاشتم كه اگه مثلا يه موقع مشترياي قديميم اومدن منم بتونم از اونا يه خبري بگيرم ! آمدم كه بمانم !!!


Payam || 12:16 AM ||

Sunday, March 14, 2004

در زخم نيز فضيلتي شفابخش نهفته است !


Payam || 12:42 AM ||

Saturday, March 13, 2004

عيسي كه از خواب مرگ برخواست مرده اي متحرك شد !!


Payam || 12:18 AM ||

Friday, March 12, 2004

ان الذين كفروا ينادون لمقت الله اكبرو من مقتكم انفسكم اذتدعون الي الا يمان فتكفرون ( بدرستيكه آنان كه كافر شدند ندا كرده شوند كه دشمني خدا با شما بزرگتر از دشمني شما با خودتان است چرا كه با خواندن شما به ايمان شما را كافر كرد !!!! ) سوره المومن آيه 11


Payam || 2:17 AM ||

Monday, March 08, 2004

هر شري كه نگاه انداختن بر آن خدايي را بطلبد بر حق است !!


Payam || 1:05 AM ||

Sunday, March 07, 2004

انسان از بوي گند خود گاه بيني خود را مي گيرد و همراه با پاپ اينوسان سوم از چيزهاي زشت خود فهرست برمي دارد : زايمان پر كثافت , كثافت خوردن در شكم مادر , آن آب كثافتي كه آدم توي آن رشد مي كند , گوز , تف كردن , شاشيدن و ريدن !!!


Payam || 2:08 AM ||

آنچه از آن مي بايد هراسيد , آنچه از هر بلايي بد تر است نه ترس بزرگ كه تهوع بزرگ از انسان است و همچنين ترحم بزرگ بر انسان. ( نيچه - تبار شناسي اخلاق )


Payam || 1:58 AM ||

Wednesday, March 26, 2003

در تك دوزخ نشستم ترك كردم بخت را
زانكه ما را آرزوي جنت و ابرار نيست !


Payam || 2:09 AM ||

Tuesday, March 11, 2003

تو شوخي شوخي غورباقه ها را مي كشي و غورباقه ها جدي جدي مي ميرند !!


Payam || 1:53 AM ||

Wednesday, March 05, 2003

شير چه مي خواهد ، جز تنهايي ، گرسنگي ، خلوت و بي خدايي ؟؟!!


Payam || 1:09 AM ||

Friday, February 28, 2003

مسيحيت به ما ذهنيتي از مرگ و جنسيت مي دهد كه فرهنگ خود را بر مبناي آن ساخته ايم - يك مرد نيمه لخت مرده در خانه هاي اكثر ما يا دور گردن ما آويزان است كه ما از آن براي بركت يافتن زندگي خود استفاده مي كنيم !! اين سمبل اميدواريست يا نا اميدي ؟؟ ( marilyn manson )


Payam || 1:38 AM ||

Wednesday, February 05, 2003

اگر به كسي پرواز كردن نمي آموزيد دست كم او را شتابانتر سقوط بياموزيد . (نيچه)


Payam || 1:19 AM ||

Saturday, February 01, 2003

ببين ‍ِ اين افق
كجا
و
من‌ ِ
بو مي دهد اين شاهكار قهوه اي
كهنه ام كرده ام
مَشتي
خيار نگردي
قرينه اين ريگ
مانده لاي
گردنم
و
مي خواستم
خبر كه رفتي
نگو نمي بپتثجم
ببين
من
نگفتم
ولي
دشمن دروغگو
خرتر از راستگو !
مرگ
هرچه كه
روي
تلسكوپ
اين
بي شعورها
حلال مي شود
و
خون مني كه هلال
اگر من نباشم
سيمرغ كاف شاشش
نمي گيرد !
خريت
خر
روي
دولاي
تو
ارضا‍ء
نرفت !
زيادي
اصرار نكن
به اين
نمي دانم
خواستي
نخواه
نخواستي
برم مي داري تا
نيفتد
اين
مني
كه
من ...
روي تر
از
روي
اين
پشگلي
كه
نرفته سر خورده
و
پاهاي اين سيمرغ
كي
رفت
بالا
كه خيام كج راست
كرد و
كاف‌، گاف شد .


Payam || 1:35 AM ||

Saturday, January 18, 2003

در هر حال يا انسان بزرگترين اشتباه خداست يا خدا بزرگترين اشتباه انسان !!


Payam || 1:13 AM ||

Thursday, January 09, 2003

" تواضع خاص ريا كاران است ". نيچه.


Payam || 2:00 AM ||

Thursday, January 02, 2003

كيست كه به هاويه نزول كند يعني تا مسيح را از مردگان برآورد . " رساله پولس باب دهم"


Payam || 1:02 AM ||

Tuesday, December 31, 2002

اين يك نمونه از اشعاري است كه توي اين آب و خاك بهش مجوز چاپ نداده اند خودتان قضاوت كنيد :
خب ... نقطه
بعد از اين چه اتفاقي مي افتد
اين بيا- نيا پدرم را درآورده
به هر حال شب كه آمد
بهتر است چراغي چيزي
فكر ما هم باشد
اگر بگويم فعلا گور پدر هر خطي نوشته مي شوم ..!
الان كه نه
شايد نصف شب دستگيرمان شود
لاس نزن

آنقدر تب كرده مرا ديگر جاي تو نيست


از همين" الف" شروع كنيم
تا به "ي"برسي
يواش ..!
كاري نكردم هنوز
پس بفرما بالا
از مغزم شروع كن
تا به "الف "برسي كه من مرده ام
اينجا فقط فاعل را نمي كشيم عزيزم
آدم سواري هم مي كنيم
خط كشي كه نيست
بگذار عينكت را بر دارم
بعد ميبيني مخلصيم _ چاكريم
با اينكه از هميشه گرسنه تر
مي رقصي
دستم پر از علف خرس است
قشنگ كه چه عرض كنم . ماه
كنار پوچ خودم كه بنشيني

تعريف كردم كه
خاله خرسه
امير ارسلان
نه جانم از ما رفته
خودت پياده اش كن
اي بابا اين پريز هم كه پيدا نمي شود
چه طنابي
حالا سالهاست كه از سر آب
گذشته ام


Payam || 12:25 AM ||

Saturday, December 28, 2002

جسته گريخته در سايتهاي گوناگون اعترضاتي مي خواندم مبني بر اينكه با مطالب به صورت تخصصي برخورد نمي كنم براي آن دسته از دوستاني كه تمايل دارند اين مسائل را به صورت تخصصي دنبال كنند تصميم گرفتم كه يك سايت فني راه اندازي كنم شما مي توانيد با مراجعه به آدرس زير از مطالب آن استفاده كنيد :
www.toadstonemind.com


Payam || 12:54 AM ||

Tuesday, December 17, 2002

من از عكاسي زياد سر در نمي آرم ولي از كسايي كه عكس سياه و سفيد مي گيرن خوشم مي آد يه جور شهامت درشون هست ، بي نياز از رنگها فقط با سياه و سفيد مي دونيين يه جور صداقت توي كارشون هست نمي خوان با رنگاي جور وا جور گولت بزنن و يه چيزيو اون زير ميرا پنهان كنن امروز كه رفتم به گالري عكساي صدف همين احساس بهم دست داد مثلا اين عكس و ببينيد چه صادقانه و بي ريا با آدم حرف مي زنه تنها بخش سفيد در ازدحام آدم بزرگاي سياه يك كودك معصوم و سفيده ... خوب به اين عكس نگاه كنين قول بهتون مي دم چاق بشين !


Payam || 1:13 AM ||

Friday, December 13, 2002

نه گفتن دارم
كولي هاي اين خط را پر ندهم
كسي مشق هايم را كول نمي كند
لج مي كنم كه آدم از صورتم نبيني
كه مثلا سگ سواري عاقبتم خر نمي شود
تو از اين خانه بالا تر بكش
چه تلمبه اي كه ماه مي مكد از من
همين چقدر چوب – چماق
چاقوي رفته تا دسته اين رحم را جر مي كشم
كي پر ؟!
خانم خانوم
انگشت اولم اسباب مزاحمت است
نمي خواستم باور كن مي خواستم
كه حالا حالا ها حالم حالي به حالي ...
هول بر نمي دارم از هول حليم حول لب
بسته از خيال تو مي روم
با چقدر شاه
كه آسمان نمي شناسد اين ستاره لجن
خودمم
نمرود كوچه اي كه تو را ابراهيم صدا مي كرد
خودمت
ساراي سوراخ سوراخ
از منجنيقي كه ندارم پرتاب
شو و
زبان به گلويم نزن
كه اينهمه ناگهان نيافتد از تاريخ
حالا اگر ببرد ...
كفشهاي آبستنم اضافه مي روند و
اين عزرائيلي كه جان مي دهد دارد
رازهاي مرا مي برد با خودش منم
كه شعرم سوار عصمت مي شود و
اسمت از ماهي سرتر است توي دهانم
با فا صله اي كه خدا خوراك من است
يك شب از همين خيابان
برمي ...




Payam || 1:47 AM ||

Wednesday, November 27, 2002

مي گوييد به زرتشت ايمان داريد . اين چه اهميتي دارد ؟ مي گوييد شما مؤمنيد . مؤمنان به چه مي ارزند ؟ پيش از آنكه مرا بيابيد ، كسي از شما خود را بجويد . همه مؤمنان اينچنيند . ايمان چيز بزرگي نيست . بنابر اين از شما مي خواهم كه مرا وانهيد . تا خود را بيابيد . و تا هنگامي كه همگي مرا انكار نكرده ايد ، به نزدتان باز نخواهم گشت . ( خطاب زرتشت به پيروانش )
چنين گفت زرتشت ، نيچه


Payam || 1:38 AM ||

Thursday, November 21, 2002

خواهان دانايي نبايد تنها عشق به دشمنانش را بياموزد بلكه بايد كينه به دوستانش را هم فراگيرد. ( چنين گفت زرتشت ، نيچه )


Payam || 1:07 AM ||

Tuesday, November 12, 2002

دختر : مادر آيا اين درسته كه خدا همه جا هست ؟
مادر : بله دختر گلم !!
دختر : يعني همه جاي همممممممه جا ؟؟؟؟
مادر : همه ي همه ي همه جا
دختر : واقعا ؟؟ اين كه از ادب خيلي دوره !!!!!!!!!


Payam || 2:09 AM ||

Friday, October 18, 2002

بگذار از اين
قائله
ختم بروم...
بچه تر از آب ؟؟؟
پدر هم نخواست
مي ريزد و ته تهت
دريا مي رود و ...
ببار
مادرت هرجا بزني
(آدم نشد ; سگ !!)
مي بندي و...
اما
بگذار اول از اين قائله
ختم بروم ... بعد .


Payam || 1:59 AM ||

Sunday, October 13, 2002

نشستنم پيشت باشد
مي روم
رفتنم كه مي رود ...
(خودم دارم تخمه مي شكنم آ )
ـ خانم ما خريم ؟
ـ اول فكرم را بدم به كردنم ...
نه ..!!
ولي يه لحظه نشستنم پيشت باشد
رفتنم
رسيده و ...
ـ نكنه واقعا خري ؟!
بفرما خيار .


Payam || 1:22 AM ||

پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فرا خوانده شدند . آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه در اتاق به روي آنان بسته خواهد شدو قفل اتاق قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد: ” تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد ، اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد . “
پادشاه بيرون رفت و در را بست . سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند .
آنان دفترهايي آورده بودند وكتاب هاي راهنما و سخت شروع كردند به كار . اعدادي روي قفل نوشته شده بود وآنان اعداد را نوشتند و شروع كردند به كار با اعداد .
نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود . آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است . او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست به طرف در رفت ، در را هل داد- باز شد و بيرون رفت!
و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!
كه نفر چهارم از اثاق بيرون رفته .
وقتي كه پادشاه با اين شخص به اتاق باز گشت ، گفت : ” كار را بس كنيد . آزمون پايان يافته . من نخست وزيرم را انتخاب كردم . ” آنان نتوانستند باور كنند و گفتند ” چه اتفاقي افتاد ؟ او كاري نمي كرد ، او فقط در گوشه اي نشسته بود . او چگونه توانست مسئله را حل كند ؟ و مرد گفت”مسئله اي در كار نبود . من فقط نشستم و نخستين چيز و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه ؟ لحظه اي كه اين را احساس كردم فقط در سكوت مراقبه كردم . كاملا ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم ؟ نخسثين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعا مسئله اي وجود دارد يا نه ؟ اگر مسئله اي باشد ، مي توان آن را حل كرد ، ولي اگر مسئله اي وجود نداشته باشد ، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت ، هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم كه آيا در قفل است يا نه ، و قفل باز بود ، و پادشاه گفت : ” آري كلك در همين بود. در قفل نبود قفل باز بود . من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد ، در همين جا نكته را از دست داديد . اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد . اين مرد ميداند كه چگونه در يك موقيعت هوشيار باشد . پرسش درست را او مطرح كرد .“


Payam || 1:05 AM ||

Friday, October 11, 2002

هر دو
لب سوز و
لب دوز و
لب ريز
ـ پشك بنداز
زن
يا
چاي؟
- لغت نامه ... ؟
- دو. هشت. تا !!؟
- مي شود : امر تقديري
امري كه مضافش بر
عليه اش هست و ...
- واقعا ؟؟
- آقا
زن يا چاي ؟
شب شد .
نمي رفت .


Payam || 3:48 AM ||

لائوتسو گفته : گرفتن يك گربه سياه در يك اتاق تاريك خيلي مشكله بخصوص اگر گربه اي توي اتاق نباشه !!!!!


Payam || 3:37 AM ||

Saturday, September 28, 2002

نمي دونم كسي واقعا دنبال اين چيزا هست يا نه ... در حر حال واسه اونا اهل اينجور حالن يه مقاله از اينترنت با ذكر منبع البته ترجمه كردم ...اميدوارم الكي مثلا و از اينجور حرفا !!!


Payam || 1:36 AM ||

چطور متنهاي پست مدرن را بهتر بخوانيم؟


اولا، بيشتر آثار ادبي و ادبيات پست مدرن نياز به استنباط هاي چند گانه دارد .
هر لحظه ممكن است به قرن نوزدهم باز گردانده شويد و فهميدن آن نياز به مدت زمان دارد. نويسنده اغلب تلاش مي كند شما را گيج كند - پس صبور باشيد.

دوما ، گاهي اوقات شما بايد فقط با متن همراهي كنيد . اگر شما داستاني را در مورد تب همه گير در قرن 19 دنبال مي كنيد و سپس صدايي معاصر بر حسب تصادف وارد مي شود و آتش سوزي فيلادل فيا را شرح مي دهد شما بايد در يك حاشيه ياداشت برداري كنيد ( كه چه كسي حرف مي زند ؟ ) و ادامه بدهيد .
متنهاي پست مدرن معمولا روي به هم نزديك سازي صريح صداها و دوره هاي تاريخي تكيه مي كنند ، بنابر اين مطمئن باشيد كه در باز خواني با معني تر خواهد بود و مسال را باز خواهد كرد .

هرچند ادبيات پست مدرن برخي از مشكل ترين برداشتها را به تصوير مي كشد ، اما چالشهاي ذهني خوبي را هم پيشنهاد مي كند ..




پست مدرن يعني مسال گوناگون براي افراد مختلف ، و تقريبا در هر بخشي ( نظم و ترتيب ) معني متفاوتي دارد، از هنر و معماري گرفته تا مد و فن آوري .
آثار نويسندگاني چون :
Joan barth , john edgar wideman , toni Morrison , Donald barthelme , Thomas pynchon
بدون پيش زمينه اي در عناصر اساسي ادبيات پست مدرن غير قابل فهم به نظر مي رسد .
به اين دليل ، مي خواهم شرحي كلي ارائه دهم از اينكه هنگام مواجه شدن با يك متن پست مدرن انتظار چه چيزي را بايد داشت .
قبل از هر چيز ، بياييد تعدادي از ابزار و وسايل اسلوبي و داستاني كه در متنهاي پست مدرن رايج هستند مورد مطالعه قرار دهيم .


* ادبيات پست مدرن معمولا ترتيب زماني وقايع را مبهم نشان مي دهد ، از يك دوره تاريخي به دوره تاريخي ديگري ، از انديشه هاي يك شخصيت به فرد ديگر بدون هيچ نشانه اي حركت مي كند .

* 350 سال قبل از ميلاد ، ارسطو نوشت كه هر داستاني يك آغاز ، يك ميانه ، و يك پايان دارد . اما اين مورد هميشه با متنهاي پست مدرن همخواني ندارد.
نويسندگان پست مدرن اغلب داستانشان را بي پايان مي گذاند بدون نتيجه اي راضي كننده و يا اينكه كتاب با بازگشتي به ابتداي داستان نتيجه گيري مي كند و به اين ترتيب يك چرخش را شكل مي دهد .

* داستانها و رمانهاي پست مدرن اغلب بر هزل و هجو تكيه مي كنند كه اين امر كمي تحمل بخشهاي فرهنگ ما را كه به طور خاص احترام و تقديس را به ذهن مي آورند آشكار مي سازند .

* متن پست مدرن ، باطنا ، شكاكيت در باره توانايي هنر براي خلق معني را آشكار مي سازند و همچنين توانايي تاريخ براي روشن شدن حقيقت ، توانايي زبان براي انتقال حقيقت .
تمامي اين شكاكيات داستانهايي از هم گسيخته بي پايان و بي نتيجه(1) خودانعكاسي(2) توليد كرده اند كه از نظر ذهني جذاب هستند اما اغلب در خواندن براي اولين بار مشكل مي باشند.
1- open – ended
2- self – reflexive



Copyright © 2002 About, Inc. About and About.com are registered trademarks of About, Inc. The About logo is a trademark of About, Inc. All rights reserved.


Payam || 1:30 AM ||

Wednesday, September 25, 2002

Reality is a language construct
در دوره پيش از مدرنيسم وقتي مي گفتيم خورشيد منظورمان چيزي بود غير از خورشيد معنايي استعاره گون !! مثلان روي يار جمال حق يا اصلا خود حقيقت در دوره مدرنيسم اين ارجاع از بين رفت و هر دالي به مدلول خودش ارجاع مي داد واژه خورشيد دلالت مي كرد به خود خورشيد نه چيز ديگر اما در دوره كنوني و با مطرح شدن پست مدرنيسم واژه خورشيد به تنها چيزي كه دلالت مي كند خود واژه خورشيد است و نه آن شئ كروي گدازنده آسماني كه زمين دور آن مي چرخد ما در برخورد با متن در دوره پست مدرن فقط ساختار زبان را در نظر مي گيريم به قولي : تفكر ساختاري زباني دارد . تا جايي كه ژاك لاكان بنيان گذار روانشناسي پست مدرن رسما اعلام كرد كه ناهشيار ساختار زباني دارد و به همين دليل از انجمن بين المللي روانكاوي اخراج شد.
در مورد نيت مؤلف نيز چنين فرايندي وجود داشت يعني در ابتدا نيت مؤلف اصل بود او معني خاصي را در متن مي گنجانيد و هنر خواننده كشف دقيقا همان معنا بوددر دوره بعد معنا از نزد مؤلف به خواننده منتقل شد و هر متن به تعداد خواننده هايش معني داشت ، نويسنده پس از پايان نگارش حق بيشتري نسبت به خواننده هاي ديگر نداشت و نمي توانست معني خاصي را براي متنش ديكته كند . در دوره كنوني ديگر معنا نه نزد نويسنده است و نه خواننده و تنها اين خود متن است كه مطرح است متن في شخصه !!!!!!
اصل بعدي مركز زدايي از متن است كه باشه واسه يه موقعه ديگه ...
يه نفر در مورد شعر آقاي عبدالرضايي پرسيده بود كه آيا اين يك شعر پست مدرن است؟ بايد بگويم كه از نظر من اين يك اثر دهه هفتادي ايراني است و نه پست مدرن شايد بتوان گفت كه جريان دهه هفتاد متاثر از جريان پست مدرنيزم است. همين ...


Payam || 1:01 AM ||

Monday, September 23, 2002

زلزله
اجازه آقا !
گاو اگر سر مي خورد
شيرواني ، اگر مي افتاد
زير آن همه تير آهن هميشه آيا مي مرديم ؟
آموزگار
تكاني بر چهره اش ريخت
دستهايش را از ته جيبش كند
و آسمان
روي سقف كلاس چندم آمد
نيمكتهاي له شده
دستهايي كه روي پاسخ رفت
و ديوارها
چه خواب هايي براي مردم كه نمي ديدند
تنها
روي دستي كه از زير آوار بيرون آمد
صداي انگشتي برخاست
اجازه آقا مي توانم برخيزم ؟!


علي عبدالرضايي


Payam || 1:45 AM ||

Sunday, September 22, 2002

پست مدرنيسم از خودش استفاده مي كند براي اينكه به خودش برسد البته خودي كه كاملا هويت زدايي شده و جز حفره اي سياه كه از لايه هاي در هم تنيده خلا موجوديت يافته نيست . البته در نظر داشته باشيم كه اين تناقض اساسي پست مدرنيزم است تناقضي كاملا غير قطعي . پست مدرنيزم همه چيز را بازي مي بيند . كودكي را مجسم كنيد كه واژه ها را در اختيار دارد و همينطور ، مصالح ساختماني و يا مقداري رنگ و بومنقاشي او نه به طور دقيق به انجام كارش مي انديشد و نه اين انجام برايش مفهومي دارد او بازي مي كند و در اين بازي همه چيز برايش شوخي است براي همين از ” همه چيز “ استفاده مي كند تا عدم كارايي” همه چيز“ را نشان دهد . با نگرشي كولاژ ( تكه گذاري / اختلاط) گونه و التقاطي هر نوع حركتي را به قول لوترانژه فارغ از مقصد به پيش مي رود تحت الشعاع ” انحرافات ميل و زبان “ قرار داده و انگاره يا اين يا آن مدرنيستي را به هم اين و هم آن پست مدرنيسم اوايل راه و سپس به نه اين - نه آن راديكاليزه شده امروزي مي كشاند .
با اين همه پست مدرنيسم از هر ادعايي مبني بر ارائه راه حلي كه بتواند به نقطه قابل اتكايي بينجامد فارغ است و هنرمند پست مدرن هم با توجه به اينكه هيچ راه حلي ، حقيقت نهايي نيست ، راه را براي عبور همه جريانهاي فكري ، باز مي گذارد . اين رهايي و تهي بودگي حاصل از عدم پذيرش هر گونه تفكر از پيش تعيين شده منشعب يا منتهي به دگماتيسم
اين فرصت را به هنرمند پست مدرن مي دهد كه از فسيل شدگي پيش از موعد رهايي يافته و از ماترياليسم يك سويه و كلان نگر مدرنيستي به جانب نوعي بازي زباني بي طرف پرتاب شود.
ادامه دارد


Payam || 12:39 AM ||

Saturday, September 21, 2002

CAUTION: OBJECTS IN MIRROR ARE CLOSER THAN THEY APPEAR
Malaclypse the Younger: O! Eris! I am filled with fear and tormented with terrible visions of pain. Everywhere people are hurting one another, the planet is rampant with injustices, whole societies plunder groups of their own people, mothers imprison sons, children perish while brothers war. O, woe.
Goddess Eris: What is the matter with that, if it is what you want to do?
Malaclypse: But nobody wants it! Everybody Hates it!
Eris: Oh. Well, then stop.
At which moment She turned Herself into an aspirin commercial and left the Polyfather stranded alone with his species


Payam || 2:24 AM ||

Friday, September 20, 2002

بعضي وقتها كه با يه شعر پست مدرن خوب آنهم به زبان فارسي مواجه مي شم كيف مي كنم نمونه اش اين شعر كه از آقاي اكبري مدتي پيش ديدم تقديمش مي كنم به مراجعان پست مدرن احتمالي سايتم !!! :

با تمام سوراخ هايش ايستاده است اينجا
اين كسي كه فوت كردن را بلد نيست
دست به انگشتي ها ي سازم نمي زند
حساب مي كنم
امروز چندمين لحظه اي است كه باد شده ام !..
عزيزم !
زود از قيافه من تمام شو
مي ترسم اگر راهي نباشد
جنازه به اين خستگي را بكشي كجا
كمي عقب تر از پشت ام
اين اصالت ماده اي كه پستان هايش را در آورد
ما براي هيچ عقربه اي نگرديم !..
به اين گزاره نگاه كن
خانه ام تمام شده است
نمي خواهد
اشتباه كن
دليل مناسبي براي پيراهنت نيستم
اشتباه نكن
ايستادن نشانه ادب نيست
اين دلالت عقلي عقل اش كم است !..
داد نكش
محال امر است خري كه دارم مي بينم خودش باشد
شرط مي بندي
خودكار شما زن نگرفت
زير همين پل كه آبش نمي رود
دريا در مي رود از من

شعرم دارد قرمز مي شود از چشم تو
بقيه ماجرا هم وسط پاهايم ايستاده است
تحريف كنم !..
يكي نبود
يكي ديگر هم نبود
زير كاسه گدايي شما
چند كاميون واژه چپ كرده
بنويس : مثلا مي خواهم بنويسم
مي شود برويم آخرش
آخرش خسته است
مي خواهد نخوابي هر طور شده زير اين داستان
گاو بخرم
حرف بيخود بزن
گاو ... بخرم ...
زير پاهايم را نخوري ... هو
گاو ...
صداي ما ضعيف مي رسد
تب هم بكند اين جوهر
ضعيف مي رسد
با مردن پرنده گذاشتيم كه تا سوت نكشد سرم كسي نه پر
حال عشق ات را گرفته تقصير من نيست
آخرش كشي شده از آدم اول خط
آفرين با با
نيا فتي ...

جواد اكبري


Payam || 12:37 PM ||

Friday, August 09, 2002

وه كه چه بي نام و نشان كه منم !!!!!!!


Payam || 1:41 AM ||

Tuesday, August 06, 2002

ماجراي جرج و گيلبرگ را شنيديد؟؟ يه سالي بين سال 70 و 80 ميلادي بود جرج و گيلبرگ دو هنرمند انگليسي بودند كه به صورت ناگهاني و طي يك حركت اشراق گونه به سمت موزه هنري لندن حركت كردند و در آنجا طي چند روز بر روي يك سكو خودشان را به نمايش گذاشتند مي توانيد حدس بزنيد چرا ؟؟؟ چون به اين نتيجه رسيدند كه در حاليكه خود هنرمند وجود دارد به نمايش گذاشتن اثر هنري مسخره است !!! الله وكيلي راست نمي گفتند؟؟؟
اين باشه تا بعد ...
( بعضيا به من اعتراض كردند كه كم مي نويسي ما ميايم و دست از پا دراز تر بر مي گرديم و چه بسا هيچ وقت ديگه بر نگرديم در پاسخ آن عزيزان بايد بگويم كه اولا كم گوي و گزيده گوي چون در(با ضمه البته!!) سري دوزي كاري نداره اگه دوست دارين منم شروع كنم دوما هركه طاوس خواهد جور هندوستان كشد !! اونچه كه من مي گم واسه اون كسي كه اهلش باشه هر كدومش واسه يكسال فكر كافيه ( قدر زر ... ) و مي تونه يه آدمو زيرو رو كنه مي گين از كجا چنين چيزي و ادعا مي كني ؟ مي گم از اونجا كه منم يه نفرم و تك تك چيزايي كه توي اين صفحه نوشتم چيزايي هستند كه در من يك شوك انديشه اي ايجاد كردن و اصلا تا با چيزي با اين قابليتها روبه رو نشم چيزي نمي نويسم حالا هر چه مي خواد طول بكشه نه شما وقت اضافه واسه من دارين نه من حوصله صدتا يه غاز بافتن !!!)
اينا باشن تا بعععععععععععد !!


Payam || 2:13 AM ||

Wednesday, July 24, 2002

مي گن انسان از حيوان تكامل يافته تره زررر زيادي !!! ببينم خودمونيم تا حالا شنيدين بگن اين گربه زياد گربه نيست يا اينكه مثلا بگن اون يكي خيلي گربه است ؟؟ ولي در مورد آدما اين قضيه مصداق داره مطمئنم بارها و بارها شنيدين كه بگن فلان كسك اصلا آدم نيست ... مي بينين يه گربه با تمام وجودش يه گربه است بدون هيچ كوتاهيي پس آيا اگر دوزار مخ صرف حرفاي من كرده باشين بازم مي گين آدم از حيوان تكامل يافته تره ؟؟؟؟؟؟؟ اصلا ببينم شما خودت آره خودت واقعا نه جون من واقعا واقعا آدمي؟.


Payam || 1:09 AM ||

Monday, July 22, 2002

مي زند
دو ضرب
زير جدول و
شل شل كه مي دوم
جدول تقسيم و
- من؟
نه
اگر نبود آستين
مار كجا و
من كه حرص مي خورم
- رقص مي كني نخند ... سنگين !!!
رفاهي كه فروشگاه هم ندارد
نان مي خواهد
و آب
نريز
توي اين جويي كه از بس سيل نبرده
اين درخت
دارد خيارشور درمي آورد و
- شهرداري ؟
- بپر بالا
خيال نكن بنزين
نه
خدا كه از بس شخصي
- همين كنار
كنار تو و
آن چشمهاي دروغگو
نمي دانم اين
چرا ميدان نشد
اينهمه مهندس و غورباقه توي حوضش
- نشين
پاشو
نشين
پاشو
- رسيديم ؟
- نه
- برگرد ؛ دربست
شهردار كه هرچه خواسته درآورده و
ايستاده
كنج آنجا و
- من؟
- نه ؛
سگ ما كه از كره گي دمش را بريدند و
تا خود” برگرد”
پايت را از روي گاز برنداشت و ...


Payam || 1:24 AM ||

Saturday, July 20, 2002

دلي كه نيست مي زنم به دريا
دارم از خودم مي ترسم اگه كسي يه چيزايي در مورد احتمال قطع ارتباط با واقعيت مي دونه به منم بگه


Payam || 12:49 AM ||

Sunday, July 14, 2002

پرده ها كنار مي كشند
شعبده باز روي خط سوت مي زند
دو, ر, مي, فا... تا...

كوچه از تنهاييم حرصش گرفته
و مجال تازه از كجا آمدي نيست
بگذار منگنه ها بكوبد
اين مسافر وسط اين دريا دنبال الاكلنگ
نه ..! نبايد باشد
آخر انگشتم كه سبابه ندارد
يك خيابان به چپ
دري كه دوباره باز _ بست ]
دو خيابان به راست
دهانم به شب مي دود]

از لب جو
تا لب آن عروسكي كه ماه تر از پنجه خورشيد
بغلم كرده
چند ستاره مانده زمين بتركد
هميشه از ترس فرار كردم خودم را
به شرق بالاي همين ترازو
كه نسبتي با دستهايت نداشت
مثلا فسيل كدام باد در جيب هايت خوابيده است
اگر بايستم
و دستمالم بالا بگيرد
چند نيزه خواهد افتاد

سل, لا, سي ... تا ...


Payam || 1:05 AM ||

Friday, July 12, 2002

خب ... نقطه
بعد از اين چه اتفاقي مي افتد
اين بيا- نيا پدرم را درآورده
به هر حال شب كه آمد
بهتر است چراغي چيزي
فكر ما هم باشد
اگر بگويم فعلا گور پدر هر خطي نوشته مي شوم ..!
الان كه نه
شايد نصف شب دستگيرمان شود
لاس نزن

آنقدر تب كرده مرا ديگر جاي تو نيست


از همين" الف" شروع كنيم
تا به "ي"برسي
يواش ..!
كاري نكردم هنوز
پس بفرما بالا
از مغزم شروع كن
تا به "الف "برسي كه من مرده ام
اينجا فقط فاعل را نمي كشيم عزيزم
آدم سواري هم مي كنيم
خط كشي كه نيست
بگذار عينكت را بر دارم
بعد ميبيني مخلصيم _ چاكريم
با اينكه از هميشه گرسنه تر
مي رقصي
دستم پر از علف خرس است
قشنگ كه چه عرض كنم . ماه
كنار پوچ خودم كه بنشيني

تعريف كردم كه
خاله خرسه
امير ارسلان
نه جانم از ما رفته
خودت پياده اش كن
اي بابا اين پريز هم كه پيدا نمي شود
چه طنابي
حالا سالهاست كه از سر آب
گذشته ام










Payam || 3:11 AM ||

Saturday, July 06, 2002

ا ا ا ا ا ديدي ... چه آسان ميشد از دست سياهي ها گريخت ؟؟؟؟؟!!! اما ... افسوس ... حيف شد... ولي ... بدجور گند زديم !!!


Payam || 3:30 AM ||

Tuesday, July 02, 2002


پرنده تر از اين حرف ها هستم كه سقوط اين درام
سطرهايش دره ام كند
بي خود كه نيست قايم توي اين سوراخ سمبه ها
الف _ ب
الف _ ي
چقدر تشنه دردم مي آيد
نمي دانم اين منم يا منم
كه لنگ آمدنت
همين درخت را بچين
براي مردي كه رسيد
جاذبه هيچ معنايي ندارد
حالا كه آمده اي و
نشسته اي اينجا
تعريف كن مرگ براي خودش چه منطق ديوانه كننده اي دارد
كه هر چه باد نيامد و
هر چه آب نريخت
فرض كه اين خلا توي چشمم جا شد
تو كه با نه ... نه ...
ديگر كمر شعرم شكست ...


Payam || 2:57 PM ||

Monday, June 24, 2002

نم نمك مي رفت كه متوجه شد مردي توي لجن تا زير دهان فرو رفته , از بالا و پايين رفتن پلك هاي گل آلودش پيدا بود كه هنوز زنده است بنابراين نعره زنان به سمتش دويد وبا يك معلق پريد وسط لجنزار و با تلاش و زور فراوان مرد را از آنجا بيرون كشيد هر دو نفس زنان كنار لجنزار دراز كشيده بودند كمي حالش كه جا آمد گفت شانس آوردي مرد گفت تو واقعا آدم احمقي هستي با تعجب گفت آخه چرا؟؟؟ گفت آخه مرد حسابي چرا اول نپرسيدي؟؟؟ من داشتم آنجا زندگي مي كردم!!!!!!
اين باشه تا سه شنبه


Payam || 4:28 PM ||

Saturday, June 22, 2002

كلك هنر هم كنده شد .
- چطوري ؟؟؟
- مگه هنر به نوعي علم زيبايي شناسي نيست ؟؟
- خوب ... منظور؟
- ببينم چيزي در مورد زيبايي شناسي زشتي شنيدي ؟؟
- نه !!
- برو دنبالش چون بشر امروز داره به اينجا ها مي رسه مي دوني يعني چي؟؟
-نه!!!!!!!
- يعني كار هنر تمومه يعني ديگه هيچ چيز غير هنري نداريم يعني هركي هر كار بكنه هنريه
- عجيبه ها اين پيامه مي گه عرفان و علم دارن به تفاهم مي رسنا ...
اين باشه تا بعد ...


Payam || 1:57 AM ||

Tuesday, June 18, 2002

ايكس رو به ايگرگ كرد و گفت :
_ حرفت و تا همين جا داشته باش ... ببينم نظرت راجع به اين درخت چيه ؟؟
_ نمي دانم ولي درخت بلند و جالبيه ... منظورت چيه ؟؟
_ چطور است خودمان را دار بزنيم ؟؟
_ ... بد نيست باشه موافقم
_بزن بريم
آنها تا پاي درخت رفتند ايگرگ گفت :
_ ولي اين درخت خيلي بلند است دستمان به شاخه هايش نمي رسد چه كار كنيم ؟
ايكس كمي فكر كرد و گفت :
_ چاره اي نيست پس خودمان را دار نمي زنيم !!
_ باشه ... خوب مي گفتي ... به قيمت خيار شور معترض بودي انگار ؟؟!!
_ ...
( پوچ گراها مي گفتند زندگي مسخره گي است كه بايد هرچه زود تر به آن پايان داد فرا پوچگراها مدتي فكر كردن و رسما اعلام كردن كه اي آقا زندگي همان اندازه مضحكه كه مردن !!!!! مثل آقاي ساموئل بكت كه بنده البته با كمي تلخيص !!! بخشي از نمايش نامه در انتظار گودوي ايشونو كه معرف همين طرز فكر هم هست فوقا !! براتون نقل كردم ...) اين باشه تا بعد ...


Payam || 1:05 AM ||

Sunday, June 16, 2002

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد
وز تندي اسرارم حلاج زند دارم !!!!


Payam || 2:03 AM ||

Tuesday, June 11, 2002


چهار صفحه

اول دستهاي من
دوم
گرسنه اي كه هرچه سنگ مي خورد
سير نمي شود
و سوم مترسك

قايق از درياي واژه گذشت
من سرش از آبها بيرون بود
و گنجشكها ترسيدند
پله اي به اعماق
كه عروس و ستاره ها را مي برد
تو خيال كن كه نيست C

در طول
شهادت نمي دهم كه غرق شدي
در عرض
ولي آبشش هايم را قرض نخواهم داد
در ارتفاع
موج گامهاي منست

سوم شعري سپيد
دوم
گرسنه اي كه سير نمي شود
و اول جزيره اي در اقيانوس

كتاب را ببند


Payam || 9:22 PM ||

Friday, June 07, 2002

ماجراي زني را در نظر بگيريد كه مردي برايش نامه عاشقانه مي فرستد . زن از او مي پرسد كه از چه چيز من خوشت آمده ؟ مرد چه جوابي مي تواند بدهد ؟ " چشمهايت عزيزم !! " و بعد از مدتي چشم خون چكاني پيچيده در يك كاغذ با پست به دستش مي رسد . مرد خرد مي شود , نابود مي شود . زن با تحت لفظي گرفتن استعاره نظم نمادين را مضمحل مي كند نشانه به شي بدل مي شود . سوژه در دام ميل خود مي افتد . و اين يعني پايان دوران قدرت استعاره ها در ادبيات !!! سوژه امروزه در حال از بين رفتن است و آنچه كه باقي مي ماند ابژه و سرنوشت آن است !!!
اين صدتا يه غازا باشه تا بعد ...


Payam || 6:18 PM ||

Thursday, June 06, 2002

برتر . مرد يا زن ؟؟
خوب بيايد منطقي فكر كنيم ... در عرصه اجتماعي مرد برتر از زن بوده البته در گذشته به دليل زور بازو و نياز اجتماع به زور براي حفاظت از خود و موارد ديگر مانند خروج زن از عرصه اجتماع در دوران بارداري و ... اينها شايد تا پيش از اين برتري هايي به مرد در اجتماع مي داد ( كه البته با سواستفاده از آن روز به روز زن را بيشتر تضعيف كرد و ... ) ولي در همان زمان هم زن به عنوان انساني با قابليت آفرينش و زايش نزديكترين موجود به خدا از نظر توانايي بوده است مولانا مي فرمايد :
زن بگويي كز دنده آدم بزاد؟؟ مرد نديدي كه از مريم بزاد؟؟
بودريار يكي از بزرگترين متفكران پيشروي دنياي امروز كه هم رديف فوكوياما ارزيابي مي شود در مورد زن مي گويد :
براي من , زنانگي غير قطبي است برخلاف وضع موجود در مردانگي , زن به شكل مضطربانه اي جنس را محور قرار نداده , زن مي تواند خود را در خود دگر گون كند. براي درك بهتر موضوع كودك را ببينيد , در برخي سطوح كودك مي داند كه يك كودك نيست اما بزرگتر ها اين را نمي دانند . اين يك راز است. اگر فقط همين را بفهميد آن گاه همه چيز در پيش چشمتان فرو خواهد ريخت. زن و كودك اين حس پيشا وقوعي طنز آميز و ابژكتيو را دارند كه مقوله هايي كه آنها در آن جاي گرفته اند وجود ندارد .مرد ... جدا مرد به چه پشتوانه منطقي تا اين حد به برتري خود ايمان دارد ؟؟؟ در خيلي از اونا كه با شتر مشابهه !!!!!! اين عميقا باشه تا بعد ..


چه سلامي
روزي از همين درختها
همين خيابان كه نرفته در موهايت
محو مي شود
كلماتي كه مثل برگ
كف خيابان باد مي خورند


بگذار دست پيشت را ببندم
اين متن دو جنسي كه دستش را به هم مي مالد
احتمال مي دهم كه پشت خط , اتوبوسش منتظر است
و فكر مي كند بچه روشنش
افسانه...!
از همان بخش زير قرارداد افسانه
طلاقش داد
والعصر مرا هم
به نفع چشمهايش شماره كرده است
آخر لوبياي سحر آميز به خوردنش هم نمي ارزد
چون توپ ما
از حماقت اين بارها
پر است
بزند به رگ من تحت الانهار تجري
يك نفر نيست تا دكمه ها بالا نرود
از بخش سانسور شده شهر رد نشود
فعلا...


Payam || 1:41 AM ||

Tuesday, June 04, 2002


ماجراي بعضي دوستان ويلاگ نويس كه خيلي هارت و پورت مي كنن و فكر مي كنن حق الهيشون كه هرچي مي خوان بگن ماجراي اون يارو قزويني است كه عبيد تعريف ميكنه :
قزويني به شكار شير مي رفت نعره مي زد و گوز ميداد گفتند از چه رو نعره مي زني گفت تا شير بترسد گفتند چرا مي گوزي ؟ گفت من نيز مي ترسم. گر چه دلم نمي خواد توي اين دعواها وارد بشم ولي با اين داستان وظيفه خودمو نسبت به اونهايي كه توي اين مجموعه دوستشون دارم ادا كردم اين باشه تا بعد ...


Payam || 10:47 AM ||

Sunday, June 02, 2002

ماجراي سوفي كل ... همانطور كه مي دانيد او بي هيچ دليل خاصي به تعقيب غريبه اي در خيابان مي پردازد سوفي سايه آن غريبه مي شود و بنابراين , به يك مفهوم , رد پاهاي آن غريبه را محو كرده , به مثابه سرنوشت او عمل مي كند او با خلق يك خلا از ديگري مي خواهد كه آن را پر كند . او خودش هيچ است. او خود هيچ ميلي به اين همه ندارد . او نمي خواهد هيچ جايي برود , هرچند كه آن غريبه را تا ونيز تعقيب مي كند او نمي خواهد سر از كار مرد در بياورد يا از ماجراهاي زندگيش خبر دار شود در واقع او دليليست بر اينكه مرد هرچند خود فكر مي كند به جايي مي رود در واقع به جايي نمي رود در جايي كه او فرضا آنجاست در واقع كسي نيست !!!
خوب حالا عرفان شناسا مرد و مردونه بيان وسط اين خلاصه اي از يك اثري كه يك غربي نوشته ( با اون ديدگاهاي مادي خاص غرب ) منبع اين اثر هم الان مي دم خدمتتون ولي اگه يه ذره انصاف داشته باشيد تاييد مي كنيد كه غرب توي ماديات كه پيشرفت كرد هيچي عصاره تمدن و انديشه و عرفان شرقم رو كشيد و حالا رفته به جايي كه شرق واسه دركش زيرش زاييده دمتون گم بياين به خودمون بيايم و بجنبيم !!!! اين باشه حالا تا بعد ...

sophi call, suite venitienne ( paris : editions de l etoile , 1983)


Payam || 1:14 AM ||

Friday, May 31, 2002

1- تجسم كنيد : سگي كوچك پنج يا شش ماهه گرسنه و خسته جاي رد شدن چرخهاي يك موتور روي دمش لهيده و عفوني پاي راست از مفصل شكسته و آويزان تمام صورت پر از كنه و انگل لا غر لاغر آنقدر كه مي ترسي !! ( اگر تجسمش سخت است ... ديدنش... آه..! من ديدم ولي.)
2- بپرسيد : اين خدا اگر نمي تواند از مخلوقاتش نگهداري كند چرا اين بي زبانان را خلق مي كند ؟؟؟؟ گناه نداره ؟؟ ( اگه اين گناه نيست پس تعريف گناه چييييييييه ؟)


Payam || 12:42 PM ||

Thursday, May 30, 2002

يه دفعه اي راجع به پستي نژاد ايرانيان بهتون گفتم مي خوام مفصل بگم اين بار ( البته الان مي خوام ...) آقا جان رك و پوست كنده جبهه هم نگير من خودم از اون چهل آتيشياش بودم ولي نشستم (يه روزي ) بدون تعصب به دور و برم نگاه كردم گفتم خوب حالا ايراني نژاد برتر !! بعد سرم و بالا آوردم و به دور و برم نگاه كردم و يه سوال اساسي از خودم پرسيدم : كو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ كجايند اين برتر ها ما كه جز يه عده بادمجون دور قاب چين و چاپلوس و هر ور منفعت باشه اون ور و مگس دور شيريني چيزي نمي بينيم آقا جان ما مردان و زنان بزرگ داشتيم بله قبول ولي مرد و مردونه كي و كجا در طول تاريخ يه حركت جمعي درست و حسابي داشتيم كه در اون نشانه هاي آگاهي و هوشياري ملي باشه كجا ؟ هان ؟ غير از اينه كه نقاط درخشان تاريخ ما رو افراد بزرگ رقم زدن نه جمعها؟(تازه اگه حركت جمعي هم انجام شده باشه مايه خجالته چون تحميق شدگي توش بيداد مي كنه) ما به غير از خودفروشي و تن به هر حقارتي دادن در طول تاريخ چه كار ديگري انجام داديم ؟؟ مغول و افغاني و عرب و... هر كي از راه رسيد ... ( اينو ديگه جدي جدي داشته باشين تا به موقعش ) بيگانه ها به درك كم تن به جور حكام ظالم داخلي ( الل الان ) داديم ؟؟ اصلا يه سوال ديگه آقا جان اگه اين بابا, كورش عزيز و مي گم , به جاي حكم آزادي بني اسراييل فرمان دوازده قطعه شدن اونا رو مي داد اين سربازاي جاويدان اجرا نمي كردن ؟؟ پس باز مي رم سر نظريه اساسي خودم : نژاد ايراني پست ترين نژاد بشري در كل تاريخ بوده با تنها قابليت عظيم خود يعني نخبه پروري آنهم نخبگاني كه از نخبگان برترين نژادها هم بر تر بوده اند (مانند: كورش , حافظ , ابوعلي سينا , عطار , مولانا , فروغ , خيام , دكتر حسابي و... " و..." چرا ؟؟ اصلا همين مشكات خودمون ! ) همين . حرف زياده ولي حسش نيست دلم مي خواد برم يه دهن گريه بيام كلي حال كنم يه قورباغه نگاه باشين تا بعد ....

اين پيراهن هاي شلخته
اگر دنبال خودشان نبودند كه آدمشان توي شلوار بود
اصلا از اينجا شروع كنيم:
يك نفر مي خواهد موهايش درهم شود
و يواشكي جيم بزند
توي اين نوشته پوشته ها
فرض كن بگويد: من نبودم
آن آقايي كه سبيلش با كتاب شما چرب است
مي گويد:" ما ز بالاييم و
با...
لا..."
بالاخره اين انتظار بزرگتر از كوچه اي است كه رويش ايستاده اي
فدايت شوم

اول اين معامله موهايم مي تراشد
و فكر مي كنم اين بچه هايي كه سقط كردم
اصلا بچه نمي شد
دعوا كه نداريم
اينكه سرم داد ميزني خودش لطف است
طولش را بيشتر نده
گفتم متوجه عرضتان نشدم ...


Payam || 1:32 AM ||

Wednesday, May 29, 2002

توي انجمن ادبي شهر بوديم يكي از دوستان كه اتفاقا من از شعرهاش توي اين صفحه استفاده مي كنم يكي از شعرهاي به اصطلاح امروزيش رو خوند يه خانومي با لحني دوستانه تقاضا كرد كه اگر ممكن است راجع به كارتون توضيح بدين چون برقراري ارتباط با اثر شما خيلي مشكله دوست شاعر ما شروع كرد به توضيح كه اگر مي خواهيد با آثار اينچنيني ارتباط برقرار كنيد بايد با مسيري كه در اون حركت به سمت مدرنيزم و پست مدرنيزم وساختارگرايي و پساساختارگرايي و... صورت گرفته آشنا باشيد بايد بدانيد كه بشر چرا و براي چه به اين سمت حركت كرده و از چه محدوديتهايي مي خواسته فرار كنه و... و در اين بين به نام برخي از متفكرين بزرگ غرب اشاره كرد كه يه هو يه بابايي هوار كشيد كه اسم اينارو اينجا نيار من اسم اينارو نمي خوام بشنوم ما خودمون سعدي و حافظ و... داريم سر در سازمان ملل بني آدم اعضاي همند و نوشتن كه ماله سعديه , غربيا كرسي حافظ شناسي دارن و ... بعدم در اعتراض به اين موضوع در يك حركت نمادين ده دقيقه جمع و ترك كرد حالا كي ؟! كسي كه خودش به قول خيلي ها عمري كف بازار ادبا رو به سينه دراز كشيده بوده!!!! بگذريم با خودم گفتم واقعا بدبختي تا كجاي ما ريشه داره؟؟؟ غر بيا اون قدر شعور داشتن كه حافظ مارو كشف كنن كه شعر سعدي مارو كتيبه كنن تازه با اون مايه ادبي قوي كه خودشون دارن ولي ما چي ؟؟ واسه شناخت ادبيات و متفكرين غرب چه تلاشي كرديم ؟؟! تازه اونقد بي شعوريم ( بلا نسبت شما !!) كه به خاطر تلاشاي اونا واسه شناخت ما به خودمون مغرورهم مي شيم و تا اونجا پيش مي ريم كه مي گيم حتي حاضر نيستم اسمشونم بشنوم ... نميدونم فقط اينو مي دونم كه وضع خيلي خرابه خيلي بيشتر از اوني كه من و شما فكر مي كنيم فعلا اين باشه تا بعد ....


Payam || 12:10 AM ||

Sunday, May 26, 2002

حالا هي از خروج از شعور متعارف بگين وقتي طرف از شعور مرخصه چه فايده؟؟؟ بي خيال كلي حرف دارم باشه تا بعد...مي آم...هه هه هه هه هه , همينجور الكي به جون توآ !!!!


Payam || 12:55 AM ||

Friday, May 24, 2002


از گرد راه كه رسيد
چيدم
خيلي بالا تر از انگور هاي اين درخت
توي دهانم كه آب
راه افتاده دنبال ...
جمله بعد ..!
چشم كه باز كرد
تمام هستي توي تنم گير كرد و
خيلي زير قولم كه علف در آمد
شكايت از غم هجران ..!
اين كلانتر بي شهر
كه خيالات تمامش كرده
نصف تو بود كه زد بيرون
زد به ستاره هاي
نه... خانه هاي
حلبي ..!
اين كاسه ها از شراب نذري هم شنگول تر مي شود اگر
شرطم به شرط تو چاقو مي كشد اگر
اگر خلاصه شوم توي اين نوشته هايي كه نمي خواهد نوشتن
اقيانوس آرام _ آرام
مي ريزد توي صورت من و
لب نيروانا مي چسبد به لب من و
چيدم ..!
حالا پنجره صورتم را پاك مي كند و
مي گذارد تا پلكهايم باز شود و
تمامي اين منظره دارد از تنم مي رود بيرون
شنيدي
خداحافظ ...
را
بيامرزد
مرد خوبي بود..!


Payam || 8:47 PM ||

Tuesday, May 21, 2002

يک سوال اساسي :
غرب اسير کليسا و مذهب و تعصب چگونه در مدتي چنين کوتاه توانست بر تمام موانع ناشي از عوامل فوق فايق آيد ؟؟ و مراحل رشد و ترقي را بپيمايد در حاليکه شرق در ذلت و بدبختي و وابستگي باقي ماند؟؟
انديشمندان به چهار مرحله سير نزولي تفکر غرب اشاره مي کنند که غرب با پذيرش اين حرکتهاي نزولي در تفکر خود(حرکت از جهان افلاطوني به جهان عيني) راه را براي پيشرفتهاي عظيم کوانتمي باز کرد آن مراحل به شرح زير است:
۱- نزول از بينش شهودي به تفکر تکنيکي
۲- نزول از صور جوهري به مفهوم مکانيکي
۳- نزول از جوهر روحاني به سوائق نفساني
۴-نزول از غايت انديشي و معادپرستي به تاريخ پرستي
که نتيجه اين سير نزولي رسيدن به سه اصل کلي و کاربردي براي امکان ورود به مدرنيته بود:
۱- افسون زدايي از طبيعت
۲- اسطوره زدايي از زمان
۳- دنيوي کردن دين
شما را قسم مي دهم به خيارشور و غورباغه اي که نيست به اين موارد خوب فکر کنيد آيا تمممممممممماااااام آن چه که امروز ما براي رهايي از اين وضعيت خفت بار جهاني بدان نيازمنديم همين ها نيست؟؟؟؟
فکر مي کنيد اگر اين موارد در ذهن جمعي جامعه ما دروني شود و واقعا طي يک فرايند گذري به تما اينها برسيم چقدر وقت لازم است که در تمام عرصه ها حرفهاي مهمي براي گفتن به جهانيان داشته باشيم آنهم با آن پتانسيل عظيمي که در ايرانيان سراغ داريم؟
( در مورد اينکه نژاد ايراني پست ترين نژاد انساني است با تنها قابليت عظيم خود يعني نخبه پروري آنهم نخبگاني که بي بديل ترين هستند در تمام زمين به نحوي که نخبگان برترين نژادها هم به گرد پاهاي آنها نمي رسند مانند گل زيباي نيلوفر گل بودا که در لجنزار مي رويد شايد بعدا اگه @#$@#%$$%%$%$@$$%# ( هرچي دلتون خواست جاي اينا بذارين بهونه بهونه است . فرقي نداره نيچه مي گويد : همه مي گويند يک بهانه خوب هر جنگي و توجيه ميکنه اما من به شما مي گويم که يک جنگ خوب هر بهانه اي و قابل قبول مي کنه) شد يه چيزايي گفتم شايد هم نگفتم هرچي که دلم بخواد ... يا...هرچي دلم نخواد...فعلا تا بعد ...


Payam || 9:07 PM ||


اينجا بالاي شهر است
با سكوت ساختگي اش
و مردمي كه چقدر چندشم مي شود

با اين حال كه اين دراويش احمق
فروغ را بسته اند..!
گلابم ظهيرالدوله را پاك مي كند و
در پيامي كه خواب نيست
اين قاب "نمي شود"
كجا كه نرفت
نه نمي رود اصلا
توي اين ظهر كثيف
من كه بالاي خودم نشسته
دستهايش مي رود جلو
به عشقي كه زمين مسافتي نيست
پياده شديم

چيزي ته جيبم حماسه مي شود حالا
با شلواري كه دينش به خيابان ادا نشده است
راست به سمت خودم مي دوم
به دري كه هيچگاه نزد و
پلكهايش ...


Payam || 11:27 AM ||

Monday, May 20, 2002

مادر داشت از منزل مي رفت بيرون رو كرد به پسرش و گفت اگه قول بدي تا برگشت من پسر خوبي باشي و دست به چيزي نزني جايزه خوبي پيش من داري بلافاصله پس از خروج مادر بچه كاملا به شكل مجسمه درآمد هيچ حركتي حتي خاروندن سر و بي هيچ بهانه اي او جايزه رو برد بله عمل و فعاليت هميشه مترادف نيستن گاهي عمل بي فعاليت بودنه و متاسفانه بيشتر عمر ما به فعاليت مي گذره در حالي كه ما مي تونيم لحظات خودمونو به دوره هاي عمل و استراحت تقسيم كنيم عمل هر گاه كه رفتار خاصي براي رسيدن به هدفي مورد نياز است و بعد استراحت.
- جناب منظورتون ...گشادي كه نيست؟؟
- نه ببينيد استراحت لزوما بي كار بودن نيست گاهي استراحت دويدنه اصلا گاهي كار استراحته اين بستگي به شما داره استراحت عبارت است از هر كاري كه شما با فراغ بال و به دور از تنش انجام دهيد ... خيلي چرت و چرت كردم از اينجوري حرف زدن اصلا خوشم نمياد يادم باشه راجع به بزرگترين رقابت انساني حرفاي تكان دهنده اي بهتون بزنم شايدهم وقتي گفتم شما حرفا رو بيشتر تكون بدين !!!!و شايد هم اصلا نگفتم فعلا بريد حال كنيد تا بعد ...




خيلي طول نمي كشد
اين سوسكها كه آدم شدند
ما هم خودمان را برنده مي كنيم و
تا تقت به توقم نخورد
شبهاي زيادي فاصله مي ريزد همين جور
روي ماه امشب ...
كه فكر نكنم
حالا هر ننه قمري كه هست
گوشي دستت ...
از همين لبه چشمت را بدوز
به "جاده در دست تعمير است "
حالا اين "تعمير" هر جهتي كه مي رود
اشتباه ..!
اين را تو مي گويي
قرار بعدي ما تعيين مي كند
واقعا دست نداديم ..!
پس تعيين نمي كند كه چرا عاشق هر ماده اي ميل به لامكان ...
آقا پايين تر...
يعني خودم را ...
اين مجنون پفكي
اناالقورباغه مي زند و
مست مي افتد روي ...
تو تعيين كن ...
من..!
به اندازه عرض شانه
زدم..!


Payam || 8:55 AM ||

Sunday, May 19, 2002

آقا جان روي اين کره آويزون حلوا پخش نمي کنن غير از درد و رنج خبر ديگه اي هم نيست مگه يارو نگفته که درد بي دردي علاجش آتش است يا اون بابا که رفت هفت شهر عشق و گشت و آخرش گفت : الهي هيچ دردي را درمان مباد !!!! و اماخبر روز آهاي آهاي بشتابيد که راز خوشبختي کشف شد !! تمام اسرار اين کلمه اسرار آميز خلاصه مي شود در يک اصل و آنهم عبارت است از : اصل پذيرش آري پذيرش پذيرش همه چيز آنهم همانطور که هست پذيرش ديگران همانطور که هستند پذيرش شرايط زندگي همين طور که هست
- ببخشيد گلاب وسط حرفتون منظورتون چيه؟ يعني دست روي دست بذاريم و تلاش و کوشش پشم؟؟؟
- نه عزيز جان دقت کن اصل پذيرش ؛ پذيرش در نتيجه است يعني ما آنچه که لازم مي دانيم عمل مي کنيم ولي نتيجه را تماشا مي کنيم آنهم خيلي غريبانه <به قول يه خانوم خانومايي من غريبانه به خوشبختي خود مي نگرم> <ايضا به بدبختي خود!> راجع به اين ماسماسک يعني پذيرش <اصل پذيرش> بازهم خواهم گفت اونم فراوان ( شايدهم ديگه هيچي نگم ) حالا يه خورده راجع به فرق عمل و فعاليت فکر کنيد تا بعد ...


Payam || 11:25 AM ||

تفلک شرق تمام دک و پزش به اين بود که لا اقل اگه غرب ماديات و داره توي عرفانيجت !!شرق سرتره و تا مدتها يعني تا حالاي حال دلش به اين خوش بوده <و هست> غافل از اينکه نه بابا اينجورياهم نيست اين غرب زيرک زرنگتر از اين حرفاست چرا که در مسير سير تکاملي انديشش عصاره تمدن و عرفان و ادراک و... ؛ شرق را کشيد و هر چه قابل استفاده بوده با خودش برد و حالا رسيده به جايي که شرق مدعي ادرک هم نمي تونه درکش کنه شرق بدجوري باخت تلخ و درد آور حالا نه ماديات و داره نه فرا ماده رو مثلا همين مبحث پست مدرن يا فرا ساختار گرايي غرب ... بي خيال واردش بشيم حالا حالا ها علافيم ولي برين روش فکر کنين ببينين که انديشه رو به کجا رسوندن ببينين کجا رفتن و کجا مونديم!!!!!! دفعات بعد بيشتر به اين قضيه خواهم پرداخت < عرفان و انديشه غرب و ... شرق سر بي کلاه مونده > شايد هم نپردازم !! عجالتا اهل تفکر رو ارجاع مي دم به در انتظار گودو اثر سامول بکت تا بعد...


Payam || 2:21 AM ||


مي خواهد از خودش رد شود
از تمام با ها و بي ها
كه با خودش اصلا نبودند
به صندلي تعارف مي كند:
بنشين . اين خانه قابل شما را گم كرده است
براي هر چيزي مي خواهي فرارم بده
اصل خودم چقدر هم مهر نمي خورد
آدم مي خورد و
قي مي كند توي توالت هاي عمومي
آخر صف هم كه باشي
نوبتت داد نمي كشد براي
تف و
صابون و
بوهايي كه از سوراخ دماغ
رد شده
تا سوراخ برعكس اين نوك
چقدر دهن پر كن است
كه حالا بنشينم كنار جو و
هي آب نيايد و هي بگويي
الهي پايت بشكند
نه ... اين گليم آنقدر دراز نيست
كاشكي تمام رودخانه ها را آب مي برد
و اين جاده را
كه پيچهاي اين راه
..! راه زندگي را مي گويم ] گره مي زند و باز مي كند
مي گذارم به انتخاب خودت
لب و لوچه عشقم را آويزان كني
در نرو خانم مرگ ...


Payam || 1:26 AM ||

Saturday, May 18, 2002


اصلا كسي بلد نيست
يا نمي خواهد تره خرد كند حتي براي من
و چقدر بر نمي خورم با جمع
چند متر بيشتر هم كه باشد باغچه
بيل مي دهم دست اين زمين
سرم را شخم نمي زني؟
بعد
بيايي با اسب سفيدت و
همينطور اسطوره بپاشي
از كتاب بزند بيرون
آنوقت به به / چه چه
غول شاخش را دفن هم نكند
رستم بزند بيرون و
لا به لاي دقيقا چند قرن ويراژ بدهد
لايي بكشد براي تهمينه
اين جاده انتهايش مي رسد به سفر
سر بالا C
گاز / گاز / گاز ...
خودكار, زهوار در مي كند
مي افتد روي كاغذ باطله ها
كه شناسنامه پدربزرگ با مهر "باطل شد" كلنجارش نمي دانم كجا مي رفت
از قرار - داد مي زنم
كه اينجا مثلا اينجا نباشد
مثلا خودش فرض كن كه اصلا چقدر معني ندارد
اين تابلوهاي بزن كنار
بايست
پياده شو
هرچند اين راه به اول صفر ميرسد
دست بالا C


Payam || 1:53 AM ||

درد ما چيست ؟ چرا هر قدر جون مي كنيم چيزي نمي شيم ؟ مديران رده بالا معتقدند كه ما به اندازه كافي
براي صنعتي شدن كوشش نكرده ايم و راه كار نجات ملت ما از اين عقب افتادگي ذهني ( فرهنگي ) و
جسمي ( مادي ) همانا صنعتي شدن است و بس " مگر نه اين است كه غربيها بعد از صنعتي شدن ...ون
زمين و زمان پاره كردن؟" اونا مي گن!!! . ولي نكته در اين است كه بر خلاف عقيده اين آقايون مدرنيته
شدن مقدم بر صنعتي شدن است (هر چند كه صنعتي شدن به مدرنيته شدن كمك مي كند) .
ديويد اپتر در كتاب "سياست نو سازي" براي ورود يك جامعه به مدرنيته سه شرط Daivid Apter
اساسي قائل است:
1. نظام اجتماعي بايد بدون وقفه و به صورت مداوم نوآوري داشته باشد ( كه اين امر شامل پذيرش كامل
تغييرات توسط اعتقادات اكثريت جامعه است)
2. داراي ساختار اجتماعي قابل انعطاف باشد.
3. شبكه اجتماعي منسجمي مهارتها و دانشهاي لازم براي زندگي در يك دنياي پيشرفته را تأمين مي كند.
او در پايان اعلام مي كند كه :" احتمال رسيدن به نوسازي بدون صنعتي شدن وجود دارد اما صنعتي شدن
بدون مدرنيته امكان پذير نيست."
حال سوال اساسي اين است : ما در كجاييم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به كدام از شرايط فوق رسيده ايم را ولش به كدام
نزديك شده ايم را بي خيال به سمت كدومش داريم حركت مي كنيم ؟؟؟؟؟؟؟ اصلا اين راهي كه مي رويم
به كدوم تركستانه؟ من كه فكر مي كنم داريم استونيته مي شيم ! (بازگشت به عصر سنگ!!) تا بعد....


Payam || 1:24 AM ||

Friday, May 17, 2002


اين كوچه اي كه درويش مسلك تر از ماديان پدر بزرگ
مي خواهد كه راه خودش را رفتن
زير پاهايم ايستاد و
رفت توي فكر
چقدر مي خواست دلم شور نزند
براي درياي پشت سر
آهاي دختر توي اين نوشته ها
كه مغزم را مد كرده اي براي براي راه رفتنت
سري كه درد نمي كند ..!
ديگر فراموشش كن
لحظه اي كه مي خواهد بروم
پيدا نمي شود توي اين بازي
كم كم دارد خوشش مي آيم
دستش را بگير و
عمو زنجير انداختي ..!
نكند پارو شكسته بود و
گچ
مثل صورت من ترسيد

اين آدم بدون قاعده عادت كرده است كه ...
كه ...
نمي توانست هم بهار باشد و هم ...
راستي شكوفه نزدي
اين همه سوژه ول توي دستم
جفتك ميزند
آنوقت ...
اصلا بياييد برويم ...




Payam || 1:56 AM ||

Wednesday, May 15, 2002


چقدر امشب خوابش مي آيد
با آدمي كه توي من
روي جنازه سگي بساطش را پهن كرده
تا شكستن اين قفلها
ديوار روبرو را جر بدهد
قوري :
قند :
استكان :

مي تواني بما ني يا بروي C پشت هزار و چند ميليون سال ديگر يا بعد C
كه اينجا را بفروشي براي خودت روي آن ستاره اي
كه روشنتر از مرگ است
زمين بخري
دوباره برگردي
يا بر نگردي ]
آنجا را بفروشي روي اين زميني كه دلش آب شده
زمين بخري
يا نخري ]
يا تمام اين گريه ها را جمع كني ببري توي موزه
از فرق " ژكوند " تا نوك انگشتانش بخندي
يا نخندي ]
سوار خودم بشوي با اين مداد
بروي آسيابهاي اين دفتر را خراب
بكني
يا نكني ]
به هر حال قهرمان اين قصه آنقدر زمان
نمي خواهد
[ يا مي خواهد..
براي رسيدن به معلوم نيست كجا

پنجره :
قند : درخت :
از آخر اين اولين لحظه اي كه ديدمت
لبهات تمام ثانيه را شكسته اند
شايد از همينجا شروع شد كه گفتم
چقدر براي تنهايي وقت
زياد است
توي اين غار غارك كه دائم پوستمان مي كند
يك . در جيب من
و يك . در جيب تو
اين صليب را كه بگذارم وسط
اين ريل را كه بگذاري اين طرف
خلاف كدام قانون مي شود يك
خون :
قند :
قطار :
.
.
.


Payam || 2:08 AM ||

كمي بعد آمدي
سفره چيدي براي جن هاي دم بخت
ته شب كه آويزان شدم
در اين كلبه كه مادر به قهوه اي مي زند
قرار نيست بترسي
نبيند چقدر سير نگاهت مي كنم
باشد پرنده هم كه باشي
هوا مي شوم
فوقش نفهمي چقدر پهن
لابد جا نمي شوم توي دستت
كه اين ستاره ستاره گفتن
براي ما بال نمي شود
ورق نمي شود
يك دست هم كه داشته باشي
رو مي كند اين دفتر
و شايد هم بي بي بغلم كند بي هوا
- اٍ در را ببند
عجب آدمي خيالش نيست
نصف شب دنبال رنگين كماني
اينكه فعلا فدايت شوم
پست مي شود به حالا بماند
007 بازي در نياور
" پرتره"بي دست كه مچ ندارد
خانم
خيالم بافته است الان
سالها بعد كه نيامدم چي ...



Payam || 1:33 AM ||

Monday, May 13, 2002


ورود افراد ممنوعه اكيدا آزاد
ول كن هرچه طناب و مناب و خلاصه را
كجاي اين شهر قرمز نيست
به قيافه ها كه خوب نگاه مي كنم :
"مرغ پركنده موجود است"
قر و قميش اين كوچه ديگر
مرا نمي گيرد
فقط نزديك كه مي شوي دهان آدم آب مي رود
دست خودم كه نيست
معلوم نيست از كجا چسبيده به من
عادت كرده بين خودمان هم فرق بگذارد
بعد برش دارم بگذارم لاي تو
اينكه جرز داشت باشي يا نه اصلا مهم نيست
لطفا خودت را نصب نكن سر راهم
كه حالا اين لشكر كشي يعني ميهماني
يعني خراب مي شوي سر من كه چي
هميشه كه نمي شود غار غار كرد
به خاطر همين دختره
نگاهش كن . نه والا خوب نگاه كن
همين طور مفت دور خودت نرده مي كشي
پرده مي كشي
الان كه خيلي مثلا زرنگم
زبانم بلبل پراني را مي داند
دعوا كه شد
آخر پاييز و شاهنامه را به هم كوك مي زنيم
خوبٍ..!


Payam || 3:02 AM ||


الكي قيافه ماهي به خود گرفته ام
الان از لاي شيشه هم به تو مي رسم
لحظه هاي خط خورده آب مي شود

كسي ايستاده روي سرم
با تمام وزنش
داري لهم مي كني
هوو!!
كه يكهو آفتاب هم بتابد
تن لباسهايي
قد مهماني امشب
دلم از تمامي ستاره ها گرفته است
كه يكي شريك نمي شود با من
در اينًَُُ چشمك / چشمك ...
امروز- فردا مي كند
بابا بالاي سرم دست نكاريد
تمام درختان اين فصل را كنده ام
مي برم جايي كه شايد حواسم سيب ميخورد
مثل شكسته بود نسلٍ
مثل گاز نزن به اين واژه
قطار مي شود براي اينهوا مسافر
مقصد را با خودش مي برد
به كجا نمي شود برگرد
آه - آي ي
به پاهايم ميخ مي زنم
به نقابم ادكلن
زياد است احتمالم درويش بشود
اين تنگ كه جاي زمين يكي را دارد.


Payam || 2:58 AM ||

شروع هر كاري سخته خصوصا اين كار چرا مي نويسي و براي كه؟ دنبال چه هستي؟ دنبال گودو؟؟؟ اما در هر حال نوشتن آنهم در چنين جايي تجربه جالبي بايد باشه!!! لازمه كه از مشكي هم بخاطر كمكش تشكر كنم حالا تا بعد....


Payam || 2:55 AM ||

ژکان


دوستان

ماهنی
حسام
پاشا
صدف
بلوط
اینجا فرانسه همه چیز خاکستری مرده های بی برکت
دنیای کوچک او
سارا

This page is powered by Blogger. Isn't yours?





Free Photo Albums from
Bravenet.com Free Photo Albums from
Bravenet.com